فرهنگ و هنر

گفت‌وگو با داريوش اسد‌زاده در آستانه جشن تولد 90 سالگي

داریوش اسد زاده

نود سال زندگی

مي‌گويد هيچ چيزي من را شاد نمي‌کند چون چيزي هم ديگر غمگينم نمي‌کند. مي‌گويد غم هست اما اجازه نمي‌دهم که به درونم بيايد و اگر لازم باشد، صفحه آلبوم را مي‌بندم تا عکسي از گذشته‌ها هم غمگينم نکند. مي‌گويد زندگي و آدم‌ها آنچنان تغيير کرده‌اند که انگار او از کره مريخ به زمين افتاده است…

داريوش اسد‌زاده، بازيگر قديمي سينما و تئاتر، مي‌گويد 90 سال زندگي کرده اما اين 90 سال زود بر او گذشته و مي‌خواهد همين‌طور زندگي ادامه پيدا کند و او با آرامشي که خودش براي خودش تعريف و مهيا کرده تنها باشد، بخواند و بنويسد، بخواند و بنويسد.

گفت‌وگوي ما را با او که زندگي را با همه سختي‌ها و بالابلندي‌هايش دوست دارد و معتقد است بايد ساده از کنار همه چيز گذشت چون اين دنيا به هياهويي براي هيچ مي‌ماند، بخوانيد.

در سايت‌ها نوشته‌اند شما متولد آبان 1302 هستيد؛ درست است؟

نه. متولد آذرماه هستم ولي سال 1302‌که گفتيد، درست است!

اين تاريخ تولد کجا نوشته شده بوده؛ چون شناسنامه که آن زمان‌ها نبوده؟

نه، شناسنامه نبود، زمان رضاخان بود و تازه شناسنامه آمده بود ولي پدر من تاريخ تولدها را پشت قرآن نوشته و درست هم نوشته.

فرزند اول بودم. يک برادر داشتم و 2 خواهر که يک برادر و خواهرم فوت کردند.

جايي از قول شما خواندم پدرتان ارتشي بوده‌اند.

بله، ارتشي بودند و مرتب از اين شهر به آن شهر منتقل مي‌شدند و براي همين هر کدام از ما بچه‌ها در يکي از شهرها به دنيا آمديم. مثلا من در کرمانشاه به دنيا آمدم، برادرم در همدان به دنيا آمد اما اصليت پدرم تهراني بود و در خيابان ري به دنيا آمده و بزرگ شده بود و در تهران زندگي کرده بود.

خودتان اصلا کرمانشاه را به ياد مي‌آوريد؟

نه. اصلا.

مادرتان هم اهل تهران بودند؟

نه، مشهدي بودند و پدرم در ماموريتي که در مشهد داشتند، با ايشان آشنا شده بودند.

پدر دوست نداشتند شما ارتشي شويد؟

چرا، حتي من و برادرم را به دبستان نظام فرستاد. برادرم ارتشي شد اما من فرار کردم و به دوره دبيرستان که رسيدم، ديدم اصلا اين شغل با مغز من، با فکرم و با روحيه‌ام سازگار نيست بنابراين از مدرسه آمدم بيرون و با قهر و داد و فرياد گفتم ديگر اين مدرسه نمي‌روم. بالاخره وارد دبيرستان دارايي شدم و در اين رشته درس خواندم. بعد هم وارد رشته هنر و بازيگري و تئاتر شدم.

مي‌گوييد پدر ارتشي بودند. سخت‌گيرتر از بقيه هم دوره‌اي‌هايشان نبوده‌اند؟

نه! پدرم خيلي رفتار خوبي داشتند. ارتشي بود، خشک هم بود مثل همه ارتشي‌ها اما از اين خشک‌هاي نرم و با خانواده خوب بود. خيلي ملايم بود و مهربان؛ کم حرف مي‌زد و ما را درباره آينده، زندگي و دوستاني که انتخاب مي‌کرديم، نصيحت مي‌کرد. ما هم به حرفش گوش مي‌داديم. اگر اشتباهي مي‌کرديم، فقط سرزنشمان مي‌کرد. هيچ‌وقت از پدرم فرياد نشنيدم. پدرم هيچ‌وقت سر ما داد نمي‌زد و حتي همان وقتي هم که من از مدرسه نظام آمدم بيرون و وارد رشته هنرپيشگي شدم و پدر به قول معروف از من ناراحت شد و با من چپ افتاد، فقط مي‌گفت: «تو بايد صاحب‌منصب بشي، بايد براي خودت آدمي بشي؛ قدرت پيدا کني اما رفتي براي خودت مطرب شدي؟ خجالت نمي‌کشي؟» (مي‌خندد)

و اين دعواها ادامه داشت اما شما راه خودتان را رفتيد.

دعوا نبود. خيلي مرد خوبي بود. خدابيامرزدش. خيلي با ما با احترام رفتار مي‌کرد و تا زماني که زنده بود، احترام بين ما بود. پدرم شخصي نبود که مثل بقيه نظامي‌ها تحکم کند. کاشکي همه پدرها مثل پدر من بودند؛ تا آخر عمرم هيچ‌وقت فراموشش نمي‌کنم!

از مادرتان چه تصويري در ذهنتان داريد؟

مادر‌ها که همه خوبند. حس مادري، عطوفت و مهرباني را همه مادرها دارند و اين حس مادرانه خالصانه، خدادادي در وجود همه‌شان هست. مادرم هميشه مدافع ما بود و هميشه سعي مي‌کرد اشتباه‌هايمان را بپوشاند.

رابطه‌شان با پدر چگونه بود؟

خوب بود. خيلي رسمي بودند اما با هم عاشقانه رسمي بودند!

فکر مي‌کنيد هنوز هم چيزي از اين عاشقانه‌هاي رسمي باقي‌مانده؟

نه، قديم‌ها همه‌چيز يک جور ديگري بود، زندگي يک جور ديگري بود، زندگي خانوادگي يک جور ديگري بود. الان همه‌چيز عوض شده، طرز تربيت و رفتار پدر و مادرها عوض شده. آن وقت‌ها بچه‌ها براي پدر و مادرها احترام خاصي قائل بودند اما الان آن اخلاق و رفتار وجود ندارد. همه‌چيز عوض شده و 180 درجه تغيير کرده. نمي‌دانم اين وضع رفتار فرزندان با پدر و مادرها هم جزو تهاجم فرهنگي است يا به‌ خاطر زمانه است! تمام زندگي ما با 70-60 سال پيش فرق کرده؛ از هر نظر، از نظر مسکن، رفتار، صله‌رحم. قديم اين‌طور نبود؛ آدم‌ها بيشتر به هم مي‌رسيدند و با هم رفت و آمد داشتند.

همه از اين تغييرات حرف مي‌زنند اما براي شما که در آن زمان زندگي کرده‌ايد و کاملا آن زمان را به ياد مي‌آوريد و با مردم آن روزگار زندگي کرده‌ايد و الان به قول خودتان همه‌چيز عوض شده، زندگي چگونه است؟ سخت است يا نه شما هم عادت کرده‌ايد به اين تغيير زندگي و رفتار و خودتان را با زمانه وفق داده‌ايد؟

من از هرچيزي که حرف مي‌زنم، مال يكي‌دو سال و 10 سال پيش نيست؛ مال 75 سال پيش است. من از 75 سال پيش حرف مي‌زنم. تهران با تهران 75 سال پيش اصلا قابل مقايسه نيست. من تهراني را ديدم با 100 هزارنفر جمعيت، با مردمي که بيشترشان درست و راستگو بودند، برخلاف الان که تهراني داريم با 14 ميليون جمعيت و اوضاع و احوالي که خودتان شاهد هستيد و نمي‌خواهم توضيح بدهم. خانه‌ها همه 2هزار و 3 هزار متري بودند؛ حياطي داشتند، باغچه‌اي داشتند، حوض بزرگي داشتند، ماهي داشتند، درخت داشتند. اتاق‌ها پنج‌دري و سه‌دري و اورسي بود. خانه‌ها زيرزمين داشت و هوا و فضاي ديگري بود. حالا ما که در آن فضا زندگي کرده‌ايم، آمديم در يک آپارتمان 30 طبقه و در خانه‌هايي که اندازه کبريت شده‌اند. ببينيد دنيا چه جوري براي ما عوض شده و آن همه قشنگي و زيبايي و هواي پاک و باصفا و مردم با طينت خوب و باصفا، جاي خود را به چي داده‌اند. اصلا انگار از مريخ آمده‌ام روي زمين يا من را از روي زمين برداشته و برده‌اند کره مريخ (مي‌خندد). وقتي مي‌نشينم و فضا را مي‌بينم، رفتار مردم را مي‌بينم و زندگي‌ها را مي‌بينم، انگار همه‌چيز براي من تازگي دارد.

شما مدتي هم ايران زندگي نمي‌کرديد. با اين حال اين تغييرات باز هم براي شما خيلي تعجب‌آور است؟

من 10 سال ايران نبودم و همان موقع هم که برگشتم، ديدم همه‌چيز تغيير کرده و انگار آن مملکت نيست؛ جمعيت زياد شده بود، مردم دنبال ماشين‌ها مي‌دويدند و… در حالي‌که قبلش مردم آرام مي‌رفتند و مي‌آمدند و اين همه عصبانيت و فرياد و فغان نبود. دادگستري‌ها اين همه شلوغ نبود.

غمگين هم مي‌شويد يا اين تغييرات را مي‌پذيريد؟

غمگين هم مي‌شوم چون خيلي‌چيزها عوض شده. يک دفعه برمي‌گردم به گذشته‌ها و فکر مي‌کنم به زمان‌هايي که مردم وضعيتشان بهتر بود، چه از نظر فرهنگي و چه از نظر اقتصادي. متاسفانه فرهنگ غرب وارد زندگي ما شده و ما خوبي‌هايش را نگرفتيم و بدي‌هايش را گرفتيم و عين کبکي که راه رفتن خودش را فراموش کرده باشد، زندگي خودمان را فراموش کرديم.

شما را هم زمانه تغيير داد؟

نه، من تغيير آنچناني نکردم ولي مجبورم با زمانه بسازم. سعي مي‌کنم دروغ نگويم، سعي مي‌کنم کسي را اذيت نکنم و سعي مي‌کنم اگر هم کسي من را اذيت کرد، صرف‌نظر کنم و آرامش را براي خودم حفظ کنم. اگر کسي من را اذيت کرد يا در مقابل کاري که کردم پاداشي به من نداد، مي‌گذرم و مي‌گويم حتما او هم گرفتاري داشته.

دوست داريد به گذشته برگرديد؟

خيلي زياد. هميشه با خودم که فکر مي‌کنم، مي‌گويم ‌اي کاش مي‌شد به تهران قديم برگرديم. با آن کوچه‌ها، با آن جوهاي پر از آب کثافت يا حتي آن کوچه‌هاي باريک و خاکي که آسفالت نشده بود.

ولي زندگي در همين کوچه‌ها راحت‌تر بود؟

آره. راحت‌تر بود. مردم سر همديگر کلاه نمي‌گذاشتند.

به نظر شما مي‌شد به سمت تکنولوژي و دنياي جديد رفت و آن ويژگي‌ها را حفظ کرد؟

نه. الان که اصلا نمي‌شود. ما چيزهاي خوب خارجي را نتوانستيم بگيريم اما زشتي‌ها و بدي‌ها و کلاهبرداري‌هايشان را گرفتيم.

شما الان 90 سال داريد. به اين 90 سال گذشته که نگاه مي‌کنيد، چه دوره‌اي بهترين دوره زندگي‌تان بوده؟ بچگي، نوجواني يا جواني؟ وقتي که رفتيد به خارج از ايران يا الان؟

آن زماني که 19-18 ساله و آرام و راحت توي خانه پدر بودم و تامين زندگي با او بود.

کار نمي‌کرديد؟

نه، درس مي‌خواندم. زير چراغ گردسوز دمر مي‌خوابيديم و مشق مي‌نوشتيم و تا بابا مي‌آمد، به احترامش بلند مي‌شديم و مي‌نشستيم. زندگي آزاد؛ بي‌سر و صدا و ارزاني داشتيم. بهترين حقوقي که پدر من داشت، 32 تومان بود و بهترين زندگي را داشتيم. الان اگر 4 نفر در خانه کار کنند، باز هم زندگي‌شان تامين نمي‌شود. زن کار مي‌کند، شوهر کار مي‌کند و هنوز زندگي خوبي ندارند. براي همين عصبانيتي نبود، اختلافي نبود، کسي به کسي کار نداشت. يک دادگستري فقط در تهران بود. براي همين آرزو مي‌کنم برگردم به 70 سال پيش، همان زماني که مادر و پدر زنده بودند و من هم نوجوان بودم.

شايد کسي که صحبت‌هاي شما را مي‌خواند، به اين فکر کند که مي‌خواهيد به گذشته برگرديد چون به چيزي که براي آينده‌تان تصور مي‌کرديد، نرسيديد.

نه! من به همه آرزوهايم رسيدم. از زندگي چيز زيادي نمي‌خواستم. کساني که از زندگي زياد مي‌خواهند و زياد انتظار دارند، به نظرم عبث فکر مي‌کنند. من نه الان که هميشه از زندگي‌ام راضي بوده‌ام. برخي هر چقدر کار کنند؛ هر چقدر درآمد و شهرت داشته باشند، برايشان کافي نيست و مي‌خواهند به خدايي برسند ولي من در هر مقامي که باشم، راضي‌ام و خدا را شکر مي‌کنم. 20 سال پيش راضي بودم، 10 سال پيش راضي بودم و الان هم در 90 سالگي راضي هستم و هميشه هم جديت و تلاش كرده‌ام و مي‌کنم بيشتر بتوانم موفقيت پيدا کنم.

موفقيت در چه موردي برايتان بيشتر اهميت داشت؟ اقتصادي؟ هنر؟ روابطتان با آدم‌هاي اطراف؟

هنر. من از نظر اقتصادي هيچ‌وقت هيچ چيزي نداشتم و هنوز هم ندارم اما هنر براي من خيلي مهم بود. وقتي با يک فيلم يا تئاتر خوب روي صحنه مي‌رفتم، شاد مي‌شدم. از خوشحالي شب تا صبح خوابم نمي‌برد. پول همان‌قدر برايم مهم بود که زندگي بچرخد.

و هميشه چرخ زندگي‌تان چرخيد؟

گاهي چرخيده و گاهي نچرخيده و حتي مجبور شدم فرش خانه‌ام را بفروشم اما به هيچ‌کس نگفتم تا دوباره همه‌چيز درست شود. هميشه سعي كرده‌ام استقلالم را حفظ کنم و بتوانم پيشروي کنم.

يعني هميشه از پس زندگي برآمديد و اتفاقي نبوده که از عهده‌اش برنياييد؟

نه اتفاقا. يک بار يک شکست سخت در زندگي‌ام خوردم، آنچنان سخت که فقط به خودکشي فکر مي‌کردم. شب تا صبح، صبح تا شب.

و چه شد از اين فکر بيرون آمديد؟

به بچه‌هايم فکر کردم. به 2 پسرم؛ کوروش و آرش که 13-12 سال داشتند. به اينکه اينها چه مي‌شوند. چه اتفاقي برايشان مي‌افتد؟ هيچ کس هم نمي‌دانست در ذهنم چه مي‌گذرد چون مي‌خنديدم و خودم را خونسرد نشان مي‌دادم و کسي نمي‌دانست چه حالي دارم. تا اينکه فکرم را عوض کردم، فکرم به زندگي را تا توانستم اين همه سال زندگي کنم.

يعني چه تغييري در نگاهتان داديد؟

زندگي را نبايد سخت بگيريد. زندگي يک هياهوي بسيار براي هيچ است. هر اتفاقي که مي‌افتد، بايد راحت و ساده از کنارش گذشت، استرس نبايد داشت، نبايد زياد به آن اتفاق فکر كرد و خودخوري کرد و حرص خورد.

اين تجربه همه اين سال‌هاست که گذرانديد؟

بله، من در شب‌هايي که برايتان گفتم، قرص خواب بسيار قوي مي‌خوردم اما باز هم خوابم نمي‌برد. 3 شب پشت‌سر هم نخوابيدم چون مدام به اين قضيه فکر مي‌کردم، اما نبايد فکر کرد. بايد از کنار مشکلات گذشت، نبايد عصباني شد. بايد سطحي به آن نگاه کرد.

در حرف راحت است اما در عمل سخت است.

سخت است اما شدني است. الان هم من ممکن است ناراحت و عصباني بشوم اما 3-2 ماه روي آن نمي‌مانم؛ 3-2 ساعت درباره‌اش فکر مي‌کنم و تمام.

روابطتان چقدر به حفظ سلامتتان کمک کرد؟

من هيچ‌وقت به کسي خيلي نزديک نشدم، غمم در دلم بود و شادي‌ام در دلم بود.

چرا؟

چون مي‌دانم که نه کسي دوست آدم مي‌شود و نه محرم آدم.

اين موضوع غمناک نيست؟

نه.

تنهايي سخت نيست؟

من تنها نيستم؛ من همه وقتم را با کتاب مي‌گذرانم. تا 3 بعد از نصف شب مي‌نويسم و مي‌خوانم. تا الان 3 کتاب نوشته‌ام؛ بهترين رفيق کتاب است، بهترين غمخوار کتاب است و بهترين شادي‌آفرين هم کتاب است.

يک زماني از شما شنيده بودم خيلي اهل پياده‌روي هستيد.

يک زماني بودم اما الان نمي‌توانم؛ مقداري که راه مي‌روم، ديگر نمي‌توانم راه بروم. جوان که بودم، فوتبال‌بازي مي‌کردم، واليبال‌بازي مي‌کردم. در زمين‌هاي پر از خاک و شن‌بازي مي‌کرديم؛ کفش و شلوارمان پاره مي‌شد و مادر فرياد مي‌زد که از دست شما من چه کار بکنم؟!(مي‌خندد)

مادر و پدر چند سال عمر کردند؟

پدر در جواني فوت شد؛ 60 سالشان بود و ناراحتي قلبي داشت. مادرم به 70 سال رسيدند اما سکته کردند. خدابيامرزدشان!

آقاي اسد‌زاده! مي‌توانم خيلي روراست بپرسم که پير شدن فرايند غمگيني براي شما بوده يا نه؟ اينکه خودتان مي‌گوييد ديگر نمي‌توانيد مثل قبل راه برويد، براي خودتان چه حس و حالي دارد؟

مي‌دانم چه مي‌گوييد، اما اصل اين است که چه جوري فکر مي‌کنيد. من زماني از خانه‌مان تا تجريش پياده مي‌رفتم و مي‌آمدم اما الان تا سر کوچه هم نمي‌توانم بروم و خودم هم اين را مي‌دانم اما هيچ‌وقت حاضر نيستم غم و غصه را به جسم و روانم وارد کنم.

يعني اصلا درباره‌اش فکر هم نمي‌کنيد؟

نه! همين فکر کردن‌هاست که باعث بيماري جسم و روان آدم‌ها مي‌شود.

چه چيزي در اين سن و سال شادتان مي‌کند؟

هيچي. هيچي ديگر من را زياد شاد نمي‌کند. هيچي زياد دلخوشم نمي‌کند.

مگر مي‌شود؟

آره، چون ديگر از چيزي هم زياد ناراحت نمي‌شوم. البته اگر کسي از دوست و همکاران از دست برود، ناراحت مي‌شوم اما باز هم سعي مي‌کنم زود از ذهنم بيرون بياورمش چون ديگر قدرت و توان فکر کردن به ناراحتي‌ها را ندارم. زندگي يک حباب است و تِقي خالي مي‌شود. عشق فقط در کتاب‌ها و فيلم‌هاست و عشقي وجود ندارد.

دنبالش گشتيد و نبود؟

بله نيست؛ من خيلي گشتم (مي‌خندد)

شما مي‌گوييد زندگي يک حباب است و اين حباب با همه خوبي‌ها و بدي‌هاش براي شما عمري 90ساله داشته. اين 90 سال زود گذشت؟ دير گذشت يا سرعت طبيعي داشت؟

خيلي زود گذشت. خيلي! وقتي گذشته را مرور مي‌كنم، مي‌بينم آنقدر خاطره دارم، آنقدر قصه دارم و آنقدر داستان دارم که اگر بخواهم بنويسم، مثنوي هفتاد من کاغذ مي‌شود. وقتي عکس‌هاي 50 -40 سال پيش را مي‌بينم، مدتي در فکر مي‌روم و مي‌گويم اين منم. 20 سالم بود، 30 سالم بود و… آلبوم را مي‌بندم و ديگر نگاه نمي‌کنم چون ناراحتم مي‌کند.

شما که گفتيد چيزي ناراحتتان نمي‌کند؟

ناراحتم مي‌کند اما نمي‌گذارم ادامه پيدا کند. ناراحتي‌ها را خودمان براي خودمان به وجود مي‌آوريم. افراد هميشه ناراحتي را خودشان به وجود مي‌آورند؛ حتي وقتي با همسرشان دعوايشان مي‌شود، وقتي پولشان را مي‌برند، وقتي مي‌خواهند با کسي باشند و آن فرد نيست. آدم‌ها بايد قبول کنند تنها هستند. درست است که دوست داريم، همکار داريم و فاميل داريم اما ما تنها هستيم و بايد اين را قبول کنيم و خودمان را ناراحت نکنيم. هر چيزي تمام مي‌شود، مثل سفري که مي‌رويم و بايد برگرديم.

شايد کسي که اين را مي‌خواند، بگويد شما از آن آدم‌هاي دلشکسته‌ايد که به اين نتيجه رسيده‌ايد؟

نه، چون من با آدم‌ها کاري ندارم که دلم از دستشان بشکند. نه کسي را اذيت کردم و نه کسي من را اذيت مي‌کند.

خودتان را دوست داريد؟

بله. هر آدمي خودش را دوست دارد و سلامتش برايش مهم است.

امسال آبان ماه 91 ساله مي‌شويد؟!

نه، آذر!

دوست داريد چند سال ديگر عمر کنيد؟

نمي‌دانم، عمر دست خداست.

بعد از خواست خدا، خودتان دوست داريد اين حباب چقدر ديگر ادامه پيدا کند و بزرگ شود؟

هر چقدر، هر چقدر ادامه پيدا کند، من بدم نمي‌آيد يک 90 سال ديگري هم زندگي کنم(مي‌خندد)

يک روز ِ من

صبح‌ها اگر کار نداشته باشم، تا ساعت 9 مي‌خوابم و بعد که بيدار مي‌شوم، صبحانه‌اي مي‌خورم و کتابي مي‌خوانم. اگر وعده ملاقاتي داشته‌باشم مي‌روم و دوباره به خانه بر مي‌گردم که اکثرا هم جايي، قراري دارم. توي خيابان که مي‌روم از دست اين مردم مهربان که لطف دارند آسايش ندارم. همه مي‌خواهند با آدم عکس بگيرند. نمي‌توانم يک قدم راحت راه بروم. حتي پشت فرمان هم که هستم، مي‌خواهند عکس بيندازند. خيلي شب‌ها هم تا ديروقت و گاهي تا ساعت 3 بيدار مي‌مانم و کتاب مي‌خوانم و مي‌نويسم.

منبع:سلامت

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا