حوادث

شکار دختران جوان در باغ متروک

 مهران با ماشینش آمد و ما را سوار کرد و به باغی در اطراف شهر برد اولش می ترسیدم که همراه مهران به آن باغ بروم ولی سمیرا که خیلی به او اعتماد داشت گفت: نترس مهران پسر خوبی است و مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افتد و خیلی هم به ما خوش می گذرد. وارد باغ که شدیم، مهران و سمیرا آتشی آماده کرده و ناهار را درست کردند، بعد از آماده شدن غذا مشغول خوردن بودیم که…

با سر و وضعی آشفته وارد شدند

در اتاق مشاوره باز شد، دو دختر که سن و سال زیادی هم نداشتند و توسط گشت پلیس دستگیر شده بودند با سر و وضعی آشفته وارد شدند، هر دو، سرشان پائین بود و مدام گریه می کردند و گریه اجازه حرف زدن به آنها نمی داد تا اینکه یکی از آنها سکوت اتاق را شکست و ماجرای مشکلی که برایشان پیش آمده را این گونه بازگو کرد: من و سمیرا خیلی با هم دوست هستیم و مدام یا او به خانه ما می آمد یا من به خانه او می رفتم همیشه با هم درد دل می کردیم و از رازهای هم باخبر بودیم تا اینکه یک ماه پیش به من گفت که با پسری به نام مهران آشنا شده است. سمیرابه من گفت: امروز داشتن یک دوست پسر دیگر مُد شده و اگر دختری نتواند با پسری دوست شود عقب افتاده و امل به چشم می آید، من به او گفتم که اشتباه می کند و این کار خطرات و آسیب های فراوانی دارد اما سمیرا نه تنها گوشش به حرف من بدهکار نبود بلکه به من هم اصرار می کرد تا با دوستش آشنا شوم ولی من قبول نکردم. چند روز بعد پسرجوانی با گوشی من تماس گرفت و خودش را دوست سمیرا معرفی کرد و می خواست با من هم دوست باشد که من گفتم لطفاً دور من را خط بکش، چون من اهل این حرف ها نیستم ولی مهران آنقدر چرب زبانی کرد که در نهایت من هم خام شدم و دوستی من با او آغاز شد.

اصلاً متوجه کارهای من نیست

شرط دوستی من با مهران این بود که هرجا می رویم سمیرا هم همراهمان باشد، او هم قبول کرد، گاهی اوقات بدون اطلاع مادرم با سمیرا و مهران برای گردش بیرون می رفتیم. پدرم به خاطر اعتیادش بیکار شده و در گوشه خانه می نشیند و موادش را می کشد و هیچ کاری با من ندارد، مادرم هم برای اینکه مخارج زندگی را دربیاورد به شغل آرایشگری مشغول است و اصلاً متوجه کارهای من نیست که کجا می روم و با چه کسی ارتباط دارم اگر شب ها دیر به منزل می آمدم فقط کمی اعتراض می کرد ولی من گوش به حرف هایش نمی دادم. وضعیت همین طور ادامه داشت تا اینکه امروز هم مثل هر روز به مادرم گفتم که به کلاس ورزشی می روم و بعد همراه سمیرا سر قرار رفتم، مهران با ماشینش آمد و ما را سوار کرد و به باغی در اطراف شهر برد اولش می ترسیدم که همراه مهران به آن باغ بروم ولی سمیرا که خیلی به او اعتماد داشت گفت: نترس مهران پسر خوبی است و مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افتد و خیلی هم به ما خوش می گذرد. وارد باغ که شدیم، مهران و سمیرا آتشی آماده کرده و ناهار را درست کردند، بعد از آماده شدن غذا مشغول خوردن بودیم که در باغ به صدا در آمد وحشت تمام وجودم را فراگرفت، مهران گفت نترسید حتماً برای آبیاری آمده اند.

با دو پسر جوان دیگر وارد شد

چند دقیقه بعد مهران با دو پسر جوان دیگر وارد شده و با خنده ای گفت: اینها دوستان من هستند، آنجا بود که از نقشه شوم مهران مطلع شدیم ولی دیگر دیر شده بود آنها با طنابی که در دست داشتند به طرف ما آمدند، تازه فهمیدیم که مهران دوست نبود بلکه خود شیطان بود و ما با دست و پای خودمان وارد تله او شده بودیم، نمی دانستیم چکار باید بکنیم شروع به داد و فریاد کردیم و امیدوار بودیم کسی صدای ما را بشنود و به کمک ما بیاید. خدا خیلی ما را دوست داشت، چون پیرمردی که برای آبیاری باغ آمده بود وقتی صدای ما را شنید پلیس را باخبر کرد و بعد خودش وارد باغ شده و با مهران و دوستش درگیر شد، طولی هم نکشید که گشت پلیس وارد محل شده و ما را از دست این سه جوان شیطان صفت نجات دادند.

مجله اینترنتی زندگی سالم

یلدا توکلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا