اجتماعی

داستان زندگی من قسمت سوم

خلاصه قسمت دوم: مهسا درگیر و گرفتار اتفاقی شد که برای صمیمی‌ترین دوستش آسیه پیش آمد.
به خانه رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم، مقابل آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. زیر چشمانم گود افتاده و چهره‌ام خیلی از بین رفته بود. از این‌همه تغییرات تعجب کردم. در این فکرها بودم که صدای مستانه من را متوجه خود کرد:
_ پس من چی؟
_ تو چی؟
_ گفتی برام لباس عروس میاری.
_ آره عزیزم برات می‌خرم.
سوار ماشین شدیم. خیابان‌ها خیلی شلوغ و ترافیک بود. چراغ ‌قرمز شد. آن‌طرف خیابان رستوران بود و کنتاکی‌ها خودنمایی می‌کرد. مستانه گفت:
_ من از اونا میخوام.
_ کدوما؟
دست کوچکش را به‌سمت کنتاکی‌ها دراز کرده بود. از لحن و بیانش خنده‌ام گرفته بود. گفتم:
-از شما چه پنهون!
_ چی پنهونه؟
با گفتن این حرفش غش‌غش خندیدم.
_ چیزی پنهون نیست. منم گرسنمه.
_ آهان، خب بگو گشنمه.
با مستانه به رستوران رفتیم و غذا خوردیم. بعداز صرف غذا به‌سمت لباس‌فروشی رفتم تا لباس عروس بخرم. در فروشگاه که بودم گوشی‌ام زنگ زد. آزاده بود. گرم صحبت با آزاده شدم. مستانه هم به ویترین‌ها چسبیده بود و لباس‌های عروس‌ را نگاه می‌کرد. آزاده از من پرسید:
_ مستانه چطوره؟ اذیتت که نکرده!
_ نه، خوبه همین جاست.
سرم را که برگرداندم مستانه نبود. سریع به آزاده گفتم:
-بهت زنگ می‌زنم.
_ چیزی شده؟
_ نه، شارژ باتری ندارم و گوشی ممکنه خاموش بشه.
_ باشه. خدا نگه‌دار.
_ خدا نگه‌دار.
از فروشنده پرسیدم:
-دختربچه‌ای رو که همراهم بود، ندیدین؟
-نه.
پریشان و هراسان بیرون دویدم و فریاد زدم:
_ مستانه، مستانه‌جان کجایی؟!
داخل مغازه‌ها می‌رفتم و از قیافه‌ام می‌فهمیدند دنبال کسی می‌گردم.
در این حین صدای جیغ و گریه شنیدم. به سمت صدا رفتم:
_ آروم باش. مامانت رو گم کردی؟
_ مهسا رو گم کردم. مامانم رو، نه.
_ بیا تا مامانت رو پیداکنیم.
_ مامانم نیس.
_ باشه. بیا گریه نکن.
از دیدن مستانه ذوق‌زده شدم و فریاد زدم:
_ عزیزم، مستانه کجا رفتی؟
مستانه که منن را دید به سمتم دوید و گفت:
_ وای لباس عروسا خیلی قشنگ و زیاد بود. اومدم ببینم. تو چرا نبودی؟
مستانه را در آغوش گرفتم و بلندبلند گریه کردم. لباس عروس را برایش خریدم؛ اما حوصلۀ مراسم عروسی نداشتم. به‌سمت خانه حرکت کردم. امشب یاد خاطره‌های خوبم با مهدی افتادم. مستانه که گم شد، ترس، مهمان وجودم شد. ازدست‌دادن خیلی سخت است؛ درست مثل روزی که مهدی رفت.
در بالکن نشستم. هوا خوب و دلپذیر بود و خنکی صورتم را نوازش می‌کرد. تمام حوادث از اول تکرار شد. دلم شور می‌زد. چشمانم باز نمی‌شد. خیلی دلم می‌خواست داد بزنم. نعره بزنم. به آسمان نگاه کردم و گفتم:
_ خدایا میدونی که چه‌قدر دوستش داشتم و دارم!
کاش هرگز نمی‌رفت. مهدی خیلی خوب بود. از روز اولی که عقد کردیم منطقی و معقول بود. تعصب و غیرت بی‌جا نداشت. همسری بود، که هردختری آرزوی داشتنش را می‌کرد. درست در اوج خوشبختی تنها شدم. وای خدای من! پدر و مادرم ترکم کردند. نگاهش در ذهنم حک شده است. چه عذاب سختی است که نیمه‌ جان باشی و نیمۀ دیگرت را طلب کنی و ندانی که نیمۀ دیگرت کجاست؟ مهدی‌جان برگرد. مهسا دیگر نمی‌تواند!
صدای فریاد و گریه‌های بلندم باعث شد مستانه به بالکن بیاید؛ اما من متوجه او نشدم. می‌خواستم روی صندلی بنشینم که پشت سرم بود و متعجب نگاهم می‌کرد. گفتم:
_ چی شده؟
_ جیغ زدی، منم بیدار شدم.
تازه فهمیدم که ناله‌هایم مستانه را ترسانده است. به او گفتم:
_ میای بغلم؟
_ آره.
با لحن کودکانه‌اش از من پرسید:
_ چرا جیغ می‌زدی؟ مامانت رو میخوای؟
از سوالش شوکه شدم و گفتم:
_ مامانم؟!
_ آره دیگه. منم وقتی مامانم رو می‌خواستم گریه می‌کردم و جیغ می‌زدم؛ اما مامانم دیگه نمیتونه بیاد پیشم.
_ مامان منم دیگه برنمی‌گرده.
_ مامانت کجاست؟
_ سفر طولانی رفته!
_ آهان. مامان منم رفته پیش خدا.
مستانه کوچولو هم غم بی‌مادری آزارش می‌داد. برای اینکه از این حال‌وهوا خارج بشویم به او گفتم:
_ چایی می‌خوری؟
_ به‌شرطی که سرد نباشه.
_ سرد؟
_ آره، عمه آسیه چایی یخ بهم میده. دوست ندارم.
_ خب عزیزم، میخواد نسوزی!
_ نخیرم. حالشو نداره، می‌ذارم سرد بشه.
حرفش لبخند سردی را روی لبم نشاند. راست می‌گوید آسیه تنبل است. قدیمی‌ها راست می‌گفتند که حرف راست را از بچه بشنوید. مستانه دوست‌داشتنی و بلبل‌زبان بود و همین شیرین‌زبانی‌اش خواستنی‌ترش کرده بود. هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. اگر امشب کنارم نبود از غصه حتما مرده بودم. خیلی دلتنگ مادرم شدم. عکسش را از روی میز برداشتم و در بغلم فشردم. زیر لب آهسته گفتم:
_ دوستت دارم مامانی.
کمی آرام شدم. غرق در افکارم بودم که مستانه آمد و گفت:
_ قلی؟
_ قلی دیگه کیه؟
_ کسی نیست، کتری قلیه.
منظورش این بود که کتری جوش آمده است. صدای خنده جفتمان در فضا پیچید.
چایی را با مستانه خوردم. حالم کمی بهتر شده بود. چشمانم بهانه خواب را نمی‌گرفت. چه موهای لطیف و براقی داشت. مثل فرشته‌ها خوابیده بود. روزهای شیرین کودکی تکرار نمی‌شود. وقتی کودک بودیم عجله داشتیم که بزرگ شویم؛ اما الان حسرت روزهای کودکی را می‌خوریم. خیلی دلتنگ مهدی شدم. باید به ستاد سربزنم. با مستانه به ستاد رفتم. آقای تقوی طبق‌معمول با تلفن صحبت می‌کرد. باید منتظر می‌شدم. دلتنگی دیوانه‌ام کرده بود. حوصله نداشتم. از منشی پرسیدم:
_ تلفنشون تموم شده؟
_ نمیدونم. صبر کنین.
_ ببینین خانم من امروز اصلا حوصله ندارم و نمیتونم منتظر بمونم.
به‌سمت اتاق آقای تقوی رفتم. خانم منشی هم پشت سرم راه افتاد. اصلاً متوجه لحن صدایم نبودم. تلفن را از دست آقای تقوی کشیدم وگفتم:
_ تلفنای شما تمومی نداره؟
آقای تقوی از چهرۀ من تعجب کرده بود و انتظارش را نداشت. منشی دفترش که پشت سرم بود، غرغر می‌کرد و گفت:
_حاج آقا، خانم حورمهر بدون هماهنگی اومدن.
آقای تقوی متوجه شد که حالم خوب نیست، گفت:
_ ایرادی نداره. بفرمایین سرکارتون.
روی صندلی نشستم. عصبانی و کلافه بودم.
_ دخترم چی شده؟ این بار خیلی ناراحت هستی!
با این حرفش از کوره دررفتم و گفتم:
_ بله. از چشم‌انتظاری خسته شدم. الان که بپرسم از مهدی چه خبر؟ باز میگید انشاالله پیدا میشه.
_ انشاالله. دخترم ناامید نباش. انشاالله همسرت پیدا میشه.
_ جواب‌هاتون تکراریه. خداحافظ.
تحمل فضای ستاد را نداشتم؛ برای همین، سریع محیط را ترک کردم. امام‌زاده‌ای نزدیک ستاد بود. برای اینکه کمی آرام شوم به امام‌زاده رفتم. فکر مهدی لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد.
ساعت دو بعدازظهر را نشان می‌داد. معدۀ بیچاره‌ام از گرسنگی دادوبیداد می‌کرد و چشمانم برای لحظه‌ای خواب التماس می‌کردند؛ اما دلم می‌خواست در امام‌زاده بمانم؛ مستانه هم که با خوراکی‌هایش سرگرم شده بود و حرفی نمی‌زد.
اصلاً درکی از اطرافم نداشتم. همه‌جا تاریک بود. در سیاهی محض گم شدم. کمک می‌خواستم؛ اما کسی نبود.
کورمال‌کورمال قدم برمی‌داشتم که پایم پیچید و پرت شدم روی زمین. دست گرمی را روی شانه‌ام حس کردم. قدرت عجیبی داشت. بلندم کرد و گفت:
_ عزیزم، این‌قدر بی‌تابی نکن. قلبم آتیش گرفت.
از خوشحالی زبانم بند آمده و چشمانم بارانی شده بود. اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
_ مهدی‌جان تو کجایی؟ دیگه تحمل دوریت رو ندارم.
_ انتظار داره به پایان میرسه. آدما نتیجۀ اعمالشون رو می‌بینن. تو هنوز مهربونی و با دل پاکت مدتی برای مستانه کوچولو مادری کردی.
فقط می‌خواستم نگاهش کنم؛ اما این اشک‌های مزاحم اجازه نمی‌داد. اشک‌های گرمم را پاک کردم تا یک دل سیر نگاهش کنم؛ اما نبود. تمام جاده را دویدم. باید پیدایش کنم. صدایی مبهم را شنیدم:
_ خانم، خانم، صدام رو می‌شنوین؟
هراسان و نگران به اطرافم نگاه می‌کردم. مستانه صورت ظریفش، خیس اشک بود. بغلش کردم و گفتم:
_ عزیزم گریه نکن.
_ هرچی صدات کردم جواب ندادی، منم ترسیدم.
چه خواب عمیقی؛ اما خیلی شیرین بود. کاش هرگز بیدار نمی‌شدم و باز با من حرف می‌زد. شادی وصف‌ناپذیری مهمان قلبم شده بود. انگار پاهایم روی زمین نبود. روی هوا راه می‌رفتم و فقط صدای مهدی در گوشم می‌پیچید. بالاخره روز موعود فرارسید. پدر مستانه با من تماس گرفت و گفت که برای شناسایی باید به ستاد بروم. زانوهایم توان حرکت نداشت و نفس‌هایم به شماره افتاده بود. سرمای عجیبی جانم را تسخیر کرده بود. دستانم می‌لرزید. هیچ چیز در اختیار و کنترلم نبود. مهدی برگشته، اما فقط یک پلاک و ساعت سالم بود. اثری از جسمش نبود. همیشه می‌گفت:
_ دوس دارم جسم‌وجانم در آسمان پرواز کنه.
به آرزویش رسید. خیلی خوشحالم که برای آخرین بار نگاهش کردم. دستم را گرفت و آرامم کرد.
پلاکش را بوسیدم و گفتم:
_ مهدی‌جان خوش اومدی… .
پایان

داستان زندگی من قسمت اول

داستان زیبای قضاوت عجولانه

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا