فرهنگ و هنر

سکوت شب ، داستان کوتاه / لیلا پس از مرگ شوهرش

سکوت شب ، داستان کوتاه / لیلا پس از مرگ شوهرش

سکوت شب ، داستان کوتاه / لیلا پس از مرگ شوهرش

لیلا پس از مرگ شوهرسابقش در سردرگمی زندگی می‌کرد تا اینکه براثراتفاقی با صدرا وحیدنسب روبه‌رو شد و…
ساعت هشت شب بود که تلفنم زنگ خورد:
– بفرمایید؟
– سلام. خانم بصیرنیا؟
-بله. خودم هستم. شما؟
– سرگرد حسینی‌ام از اداره آگاهی. لازمه تشریف بیارین سوالاتی هست که باید جواب بدین، درباره جناب صدرا وحیدنسب.
ادارۀ آگاهی، وحیدنسب؟ من؟ این چه بازیه؟ بدون معطلی آماده رفتن شدم. حواسم به رانندگی‌ام نبود و چندبار نزدیک بود تصادف کنم. بالاخره به کلانتری رسیدم. همراه سرباز به‌سمت اتاق افسرنگهبان رفتم. باید صبر می‌کردم تا جلسه‌شان تمام می‌شد. فکرهای گوناگون به ذهنم هجوم آورده بود و دست‌بردار نبود. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. نگاه‌کردن به اطراف هم آزارم می‌داد. صدایی دورگه را شنیدم:
– خانم؟
با هراس چشمانم را باز و به روبه‌رویم  نگاه کردم. باتعجب پرسیدم:
– با من بودید؟
– بله. نوبت شماس. بفرمایین داخل.
پایم توان حرکت نداشت. روحم مفلوک و سرگردان شده بود. تعادل نداشتم. مردی میان‌سال و جدی وارد شد. به نشانۀ احترام بلند شدم. گفت:
بفرمایین، خواهش می‌کنم.
با سکوت نگاهش کردم. متوجه شد که نگران وکلافه شده‌ام.
-حتما هزارتا فکرکردین که چرا خواسته شده بیایین اینجا. بهتون می گم.
همچنان گیج و سردرگم بودم. باصراحت گفتم:
-ببخشید حال عمومی‌ام مساعد نیست.میشه بگید چی شده؟
– شب شعر خوش گذشت خانم بصیرنیا؟
– چی؟ متوجه نشدم؟
– منظورم مراسم چندشب پیش هستش. بهتره این مقدمه‌چینی‌ها تموم بشه. اصل موضوع اینه که…
در چشمانم زل زد و سکوت اختیارکرد. تلفنش زنگ خورد و گفت:
– بیایند داخل.
اصلا باورم نمی‌شد. شوکه شده بودم.وحیدنسب بود. سرهنگ گفت:
– بیاین داخل. اینطوری درستش نیست.
– چشم.
-لازم بود  این آقا هم حضورداشته باشند.
– میشه لطف کنید بگید چه خبره؟ گیج شدم.
– بله، میگم. آقای وحیدنسب از کارمندهای وظیفه‌شناس و متعهد نیروی انتظامی‌اند  و مثل پسر من هستند. مدتیه که اصلا هوش و حواسشون سرجاش نیست و من جریان رو فهمیدم و تصمیم گرفتم هوش و حواسشون رو برگردونم. مقدمه‌چینی‌ام خوب نیست. عادت کردم حرفم رو بدون اما و اگر بزنم. می‌خواستم با پدرتون صحبت کنم.
– پدرم؟
– بله.آخه کلانتری جای مناسبی برای خواستگاری نیست.
– خواستگاری؟ آقای وحیدنسب اصلا ازتون انتظار نداشتم.
سرهنگ متوجه عصبانیتم شد.جلوی راهم را گرفت:
– بهتون حق می دم عصبانی بشین؛ اما…
– اما چی؟
سرهنگ سکوت کرد. به صدرا نگاه می‌کرد. به سمت در رفتم؛ چون تحمل این فضا را نداشتم.
-صبرکنید. دوستتون دارم. اجازه بدید با خانوادتون صحبت کنم.
– خداحافظ.

سکوت شب ، داستان کوتاه / لیلا پس از مرگ شوهرش
صدای قدم‌هایش را پشت سرم شنیدم. برگشتم.  دلم می‌خواست سیلی محکمی نثارش کنم. دستم را بالاآوردم.
– بزنید. شاید اگر من هم جای شما بودم طرف مقابلم را می‌کشتم.
اما دستم را پایین آوردم و دویدم تا دورشوم؛ چون با ماندنم حتما دعوایی پیش می‌آمد. سوارماشین شدم و بلندبلندگریه کردم.چرایی اشک‌هایم برایم واضح نبود. شاید این قطرات دلیل استرسی بود که پیش آمده بود. باسرعت رانندگی می‌کردم. چندبار نزدیک بود تصادف کنم. تصمیم گرفتم به پارک بروم. نیاز به هوای آزاد داشتم. بغضی تلخ راه گلویم را بسته بود. تلفنم زنگ خورد. نیلوفر بود:
-سلام لیلاخانم، چطوری؟
-سلام. ممنون.
– صدات که شبیه ننه مرده‌هاست. چی شده؟
-چیزی نشده؟
-حتما چیزی شده. منتظرم بیای سوئیت.
بدون اینکه جوابم را بشنود قطع کرد. اگر نمی‌ر‌فتم جنگ حیدری و نعمتی راه می‌افتاد. چندنفس عمیق کشیدم  وسوارماشین شدم . درراه اتفاقات رامرورکردم : قرارگرفتن صدرا وحیدنسب سرراه من چه معنی داره؟ واقعامنودوست داره یادروغ وفریبه؟ نمی دونم چرا دلم نمی تونست باورکنه دوست داشتن وعشق رو.شایدچون باتمام وجودم حسام مروت رو دوست داشتم وهزینه سنگینی را بابت علاقه ام دادم.شاید صدرا دوست داشتنش پاک باشه؛ اما این حس چه حسیه که وقتی اسم صدرا وحیدنسب رو زمزمه می کنم ته دلم آروم میشه . وای خدای من چه خبرشده ؟ کاش می شد باکسی حرف می زدم تا کمی ازاین دلواپسی ها جدا
می شدم .چشمم به گل‌فروشی افتاد.عاشق گل نرگسم. واردگل فروشی که شدم صدایی آشنا درگوشم پیچید؛ اما بدون توجه به صدا گل های نرگس را تماشاکردم. صدا بازتکرارشد:
– بفرستید به این آدرس.
این آدرس خانۀ من بود .بایدجریان را مطلع می‌شدم.
– سلام.
-بفرمایین خانم ؟
-آدرسی که به پیکتون دادین که گل ببره آدرس منزل منه. فرستندۀ گل چه کسی هستش؟
– الان بهتون میگم .
صدایی که برایم آشنابود بازتکرارشد:
– گل رزهم بذارین.
لبخندروی لبش خشک شد و شاخه های گل ازدستش افتاد.فقط نگاه می‌کرد. عقب رفتم.پایم به گلدان خورد و شکست .
– ببخشین هزینه اش رو میدم. حواسم نبود.
نشستم وتکه‌های شکسته گلدان را جمع کردم.اوهم کنارم نشست ومشغول برداشتن تکه‌هاشد.گل های نرگس روی زمین ریخته بود. عقلم ازسرم پرید و دلم قرارگرفت.

سکوت شب ، داستان کوتاه / لیلا پس از مرگ شوهرش
–  تقدیم به شما،سهم دستان شما گل های لطیف نرگسه: نه تکه های گلدون.تکه‌ها ر ا  بدین به من.
ازاطراف بی‌خبربودیم. صدای دست‌ها ما رامتوجه کرد. گل فروشی شلوغ شده بود. نگاه ها به سمت من و صدرا بود. باهم ازگل فروشی اومدیم بیرون.
– سبدگل بابت عذرخواهی وکلانتری بود. به خدا دوستتون دارم وقصدم تشکیل خانواده هستش. اجازه می دید باپدرتون صحبت کنم ؟
– خواهش می‌کنم؛ اما…
– اما چی؟ اجازه می دید؟
– تردید دارم. لازمه فکرکنم.
-باشه. ایرادی نداره. برسونمتون؟
– متشکرم . ماشین هست.
درباره حرف‌هایش فکرکردم.خوب بودن وبدبودن آدم‌هارا فقط خدا می‌داند؛ اماپس ازتجربه تلخ زندگی مشترکم باورکردن مردم برایم دشوارشده است. زندگی‌ام را همین شکلی دوست دارم. وجودمرصاد آرامش خاصی به من می‌دهد واگر نبینمش دیوانه می‌شوم .ازشرایطم راضی هستم و می‌خواهم راهم را ادامه بدهم.خیلی وقت است که همه چیز را به خدا سپرده‌ام . درهمین فکرها بودم که گوشی‌ام زنگ خورد .آقای وحیدنسب بود:
-سلام.
– سلام.
– شرمنده مزاحمتون شدم. اگه پیش خودتون بگیدخیلی هولم، راست میگید ، فکرکردید؟
-من درباره زندگیم همه چیزروسپردم به خدا و زندگیم روهمین شکلی که هست دوستش دارم. درباره ازدواج تردید دارم واین تردید مربوط به شما نیست .
آرام وخونسردگفت:
–  بله.  متوجه شدم.  هرچی خدا بخوادپیش میاد.امری ندارین.
-عرضی نیست. خداحافظ.
-خداحافظ.
حضور و وجود هرآدمی درزندگی عبرتی با خودش به همراه دارد.بعضی آدم‌ها تلخی وسردی وتاریکی به ارمغان می‌آورند؛ اما بعضی دیگرشورونشاط  همراه خود دارند. با تمام این توصیفات زندگی جریان دارد.باید ادامه داد و رو به جلو رفت؛ چون گذشته‌ها،گذشته است. امیدوارم فرداها سرشارازبهترین‌ها باشد. تصمیم گرفتم فقط به آیندۀ خودم و مرصاد فکرکنم. احساس می‌کنم جانم ازعشق لبریزشده  است،عشق به زندگی و این شروع دوباره را مدیون صدرا وحیدنسب هستم.باعث شدکه درک کنم شرایط زندگی تغییر می‌کند و ناراحتی‌های گذشته را نبایدروی دوشم  به این طرف و آن طرف بکشم.باید به زندگی لبخند زد… .
پایان.

سکوت شب ، داستان کوتاه / لیلا پس از مرگ شوهرش

سکوت شب ، داستان کوتاه / لیلا پس از مرگ شوهرش

نویسنده : فاطمه براتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا