فرهنگ و هنر

نقد کتاب خانم دالووی

معرفی ویرجینیا وولف

Virginia Woolf

«ویرجینیا وولف»، جزو نویسندگانی است که به‌سبب استفاده از تکنیک جریان سیال ذهن، همچنین تک‌گویی یا مونولوگ و مطرح‌کردن و به چالش‌کشیدن مسائل زنان و موضوع‌های «فمنیستی»، همواره برای مخاطبین و منتقدین مطرح و قابل‌اعتنا بوده است.

نقد کتاب خانم دالووی ترجمه پرویز داریوش

«خانم دالووی» در سال ۱۳۶۲ به کوشش پرویز داریوش به نثری سلیس و یکدست به فارسی برگردانده شد. این کتاب زندگی زنی به نام «کلاریسا دالاوی» را در یک روز بعد از جنگ جهانی، از نظرگاه او بررسی می‌کند. داستان به‌صورت غیرخطی روایت شده است و تکنیک «سیال ذهن»، شیوه‌ای است که ویرجینیا وولف در این کتاب، مانند دیگر آثارش به وفور آن‌را به‌کار برده است؛ هم‌چنان‌که در کتاب «به‌سوی فانوس دریایی»، «موج‌ها»، «میان‌پرده‌ها» و…این تکنیک بسیار مبرهن است.

شیوه‌ای که تداعی‌کننده حالات ذهنی یک انسان و گفت‌وگوی درونی او با خود است؛ حرف‌هایی در بی‌کجایی و بی‌قاعدگی؛ گاه بی‌معنا و گاه به‌شدت سهل و ممتنع! در کتاب «خانم دالووی» با جملاتی مواجهیم که پاره‌ای از آن‌ها بی‌معنا و از سر بلاتکلیفی ادا می‌شوند؛ پاره‌ای نیز کاملاً بی‌جهت و بی‌دلیل، بعضی ازین جمله‌ها از سر بطالت‌اند و برخی از سر بی‌حرفی! جمله‌ها گاه به هم ریخته‌اند و از حرفی به حرف دیگر پرتاب می ‌شوند؛ شبیه حرف‌های یک انسان با خود. از این روست که مفاهیم گم می‌شوند؛ چراکه بیشتر عواطف درونی در قالب مفاهیم قابل بیان نیستند و از این نقطه می‌توان درونیات شخصیت کتاب «خانم دالووی» را تشخیص داد.

ذهن انسان اگر به موضوعیت نظم و پدیده‌ «همسانی» (یعنی جایگزینی کلمات به‌جای خود اشیا) عادت کند، قادر به ‌بروز دادن احساس‌های ناب، بدون دخالت کلمات نخواهد بود. باید پراکندگی و عدم نظم و کلیت را در همه جا لمس کرد و حتی گاه اجازه داد که ذهن اشتباه حدس بزند؛ باید به او میدان داد که عواطف منفی را در خود حل و سپس «جذب»  کند. ذهن بی‌نقاب‌ترین جای هستی است؛ جایی‌که بی‌پروایی و آفرینندگی را به انسان می‌آموزد. «وولف» از همین رهاورد، به فضاسازی‌های جدیدی در ادبیات دست پیدا می‌کند؛ شبیه خرامیدن روی جاده‌ای خاکی… .

برشی از کتاب

هر جور که بود در خیابان های لندن، در جزرومد چیزها، این‌جا و آن‌جا، او خود باقی می‌ماند؛ پیتر باقی می‌ماند. در یکدیگر می‌زیستند و یقین داشت که او خود جزوی از درخت‌های خانه است؛ از منزل آن‌جاست. زشت و صداهای ناشناس، درحالی‌که تکه‌تکه می‌شد، جزوی از مردمی بود که هرگز با ایشان برخورد نکرده بود؛ مثل مه میان مردمی که بهتر از هرکس می‌شناخت، گسترده شده بود و آن مردم او را بر شاخه‌های خود برمی‌افراشتند بدان‌گونه که دیده بود درختان مه را بالا می برند؛ اما زندگیِ او، خود او، چنان پهن و دور می‌گسترد. در آن لحظه که پشت شیشه‌های مغازه هچارد نگاه می‌کرد خواب چه چیز را می‌دید؟ کوشش داشت چه چیز را بازیابد؟ چه تصویری از سپیده صبح در خارج شهر، هم‌چنان‌که در کتابی که بازمانده بود می‌خواند:  دیگر از گرمای آفتاب مترس / یا از غوغای زمستان خشمگین! این دوران پیرسال تجربه جهان در همه ایشان، همه مردان و زنان، چاهی از اشک پدید آورده بود. اشک‌ها و غم‌ها، شجاعت و طاقت. ظاهری به غایت راست و پشت کرده به لذات زندگی…!

نویسنده : پرند احراری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا