فرهنگ و هنر

مرگ ایوان ایلیچ (IVAN ILYCH) نوشته لئو تولستوی

نقد کتاب مرگ ایوان ایلیچ

مرگ ایوان ایلیچ را نشر هرمس با ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب از روسی اول بار در 1391 منتشر کرد که حالا به‌چاپ سوم رسیده «و مقدمه مترجم و نکات ارزنده‌ای که در زیرنویس‌ها آورده‌شده، خواننده را در درک بهتر نگاه و قدرت تالستوی یاری کرده و او را با ظرافت‌های کلامی زبان روسی که نویسنده ماهرانه آنها را به‌کار می‌گیرد، آشنا می‌کند.» به این بهانه نگاهی داریم به این رمان و گردش بی‌بدیل قلم تالستوی که لزوم خوب بازی‌کردن در بازی بی‌پایان مرگ و زندگی را به ما یادآور می‌شود.

خلاصه داستان مرگ ایوان ایلیچ

آنچه از متن کتاب مستقیم آورده‌ایم و کج‌چین شده، از چاپ نخست همین اثر با ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب است. تالستوی مرگ را در طول زندگی‌اش زیست؛ در 55-1854 شاهد کشتار جنگ کریمه بود و بعدها شاهد مرگ دردناک برادرش دمیتری بر اثر سل در 1856 و نیز تصویر و البته صدای فراموش‌ناشدنی مرگ مردی زیر گیوتین در پاریس 1857. او مرگ پنج فرزندش را هم ـ پیش از آنکه به ده‌سالگی برسند ـ دید، هرچند که هشت فرزند دیگر از همسرش سونیا داشت؛ اما با از سرگذراندن تمامی این مرگ‌ها، مسئله بزرگ‌تری که ورای وحشت مرگ بود، ذهن کنت اخلاقگرا را به خود مشغول می‌کرد، اینکه نقش مرگ در بازی زندگی تا کجاست؟ و حالا که مرگ در انتهای راه به‌انتظارمان ایستاده و با بندهای نامرئی‌اش ما را به‌سوی خود می‌کشد، اصلا چرا باید زندگی کرد؟ تالستوی نگارش مرگ ایوان ایلیچ را در 1822 آغاز کرد و چهار سال بعد آن را به‌پایان رساند. خوانندگان و دوستداران قلم تالستوی با خواندن مرگ ایوان ایلیچ نسبتا کوتاه به‌همان اندازه مقهور قدرت او و هنر روایی‌اش شدند که گویی صاحب قلم، رمان عظیم دیگری چون جنگ‌وصلح را در قالب این شعر مرگ و زندگی آفریده‌است. چیز پیچیده‌ای درکار نیست. ایوان ایلیچ در چهل‌وپنج سالگی مرده و همکارانش ما را با خود به خانه او و دیدن بیوه‌اش می‌برند تا از چندوچون مرگش باخبر شویم. آن‌ها هم خبر را در روزنامه‌ای که هنوز بوی مرکب می‌داد، خوانده‌اند، از زبان همسر او نقل شده که این عضو تالار قضایی روز چهارم فوریه درگذشته. همکاران ایوان ایلیچ با شنیدن خبر مرگ او، دستخوش درگیری‌های ذهنی مشابهی می‌شوند که تأثیر مرگ او در انتصابات و ارتقای اعضای هیئت رئیسه دادگاه و آشنایانشان چه خواهد بود. کم‌کم در جریان قرار می‌گیریم که ایوان ایلیچ وقت مرگ خیلی عذاب کشیده و به‌گفته بیوه داغدارش سه شب دائما فریاد می‌زده.

مرگ ایوان ایلیچ

فصل دوم ایوان ایلیچ

از فصل دوم اما نویسنده به گذشته بسیار ساده و عادی و البته بسیار وحشتناک ایوان ایلیچ می‌پردازد. این بچه خوب و مایه افتخار و غرور خانواده مراحل ترقی را آن‌طور که باید طی می‌کند و ازدواج هم می‌کند و بچه‌دار می‌شود. گفتیم که چیز پیچیده‌ای در کار نیست. در مشکلات زندگی مشترک با کاری او و درگیری‌های معمولی‌اش با زن‌وبچه هم نکته عجیبی به‌چشم نمی‌خورد. روزی برای اینکه درس خوبی به نصاب کاغذدیواری جدید خانه مجللش بدهد، بالای نردبان می‌رود؛ اما بدشانسی می‌آورد و پایش لیز می‌خورد و پرت می‌شود پایین، هرچند که فقط پهلویش ضرب می‌خورد و اندکی کبودی و درد مختصر دیگر هیچ. اما ظاهرا دست مرگ که خیلی وقت است روی شانه ایوان ایلیچ نشسته، این‌بار مهربانانه او را هل داده تا شوروحالی به حرکتش به‌سمت انتهای راه بدهد. ایوان ایلیچ مدتی را به مشاوره با دکترهای حاذق و معروف می‌گذراند و داروهای مختلفی مصرف می‌کند؛ اما کم‌کم وضعش بدوبدتر می‌شود و اسیر روده کور و کلیه و … در آستانه مرگ تنها می‌ماند، بی آنکه حتی یک‌نفر بتواند درکش کند و به حالش دل بسوزاند. حالا دیگر ذهنش درگیر یک سؤال است، نکند واقعا به مرگ نزدیک شده؟ آخر برای او که داستان نمی‌تواند این‌طوری رقم بخورد که در آخر بمیرد.

در اواخر راه زمینگیری در انتظار ایوان ایلیچ است و درد و تعفن و عفونت و این سؤال که زنده‌ها قرار است کِی از شر او راحت شوند؛ البته در این ملغمه درد و کثافت، تسلای خاطری هم یافته، گراسیم، خدمتکار روستایی و تروفرز و سرزنده‌اش که راستگوست و دور از دروغی که سروهمسر و پزشکان و دوستان ایوان ایلیچ را با آن می‌آزارند و می‌داند ما همگی رفتنی هستیم و به‌همین خاطر هم دلیلی نمی‌بیند که برای اربابش کاری نکند: وقتی پاهای ایوان ایلیچ را بالا نگه‌می‌دارد، حال بیمار بهتر و دردش کمتر می‌شود، پس گراسیم حاضر می‌شود از سر شب تا صبح پاهای اربابش را روی شانه‌هایش بالا نگهدارد. ایوان ایلیچ حالا سؤالات دیگری از خود می‌پرسد، واقعا چه می‌خواهد؟ شاید اصلا خوب و دلنشین زندگی نکرده؟ ممکن است راهی که تا کنون رفته، اشتباه باشد؟ حالا چرا باید با عذاب بمیرد و … در نهایت پس از سه روز فریاد بلاانقطاع و وحشتناک از شدت درد، می‌میرد. یک ساعت پیش از اینکه آخرین نفسش را بکشد، دست مرگ مهربانانه‌تر از قبل به سینه و پهلویش می‌کوبد و دیگر نوبت سقوطش به آن حفره بی‌انتها می‌شود که آخرش نور است. ایوان ایلیچ حتی از زبان یکی از کسانی که در بستر مرگش حاضرند، می‌شنود که تمام شد و با تکرار این جمله که مرگ تمام شد … دیگر مرگی نیست، می‌میرد. شاید ما ایوان ایلیچ‌ها هرگز باور نکنیم که دست مرگ هر آن است که از نردبان هلمان بدهد پایین و چه بسا که گراسیمی هم به‌رویمان آغوش نگشوده‌باشد که پایمان را روی شانه‌اش بگذارد؛ اما نور امیدی در پس این گزارش مرگ که شاهکاری از ریزه‌کاری‌های رئالیستی است، می‌درخشد؛ اما نه امید به دورزدن مرگ و فرار از آن و حتی عذاب بیماری را نکشیدن، امید به بیدار شدن بالای نردبان و به‌سلامت پایین آمدن و از آن پس به زندگانی تهی و ناراستین پشت پا زدن و مانند گراسیم، خوب و دلنشین زیستن.

نویسنده : گیسو مقداری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا