اجتماعی

فاطمه براتی داستان سکوت شب قسمت چهارم را میگوید

فاطمه براتی داستان سکوت شب قسمت چهارم را میگوید

قسمت چهارم داستان سکوت شب را در زیر میخوانیم:

داستان سکوت شب قسمت اول و سکوت شب قسمت دوم را قبل از این داستان بخوانید.

خلاصه :در قسمت سوم داستان سکوت شب خواندیم که حسام همسرسابق لیلا فوت کرد، ومهرداد برادرحسام لیلا رامطلع می کند. لیلا که این خبرراباور نمی کند . تصمیم می گیرد درمراسم حاضرشود تاواقعیت ماجرارامطلع شود .
نزدیک کوچه شده بودم ،نمیدونستم چیکارکنم ؟ ذهنم پرازسوال بود . ماشین رو خاموش کردم وبلند بلند گریه کردم ،گنگ ونامفهوم وپرازغم . صدای مهرداد توی گوشم می پیچید وتکرارمی شد ،تصور اینکه حسام مرده باشه تنم رو می لرزوند. دلخوشی ازش نداشتم، باهام بد تا کرد اماهرگز راضی به مرگش نبودم . سرم را به سمت آسمان درازکردم وباصدای محزونی گفتم :
_ خدایا این خبردروغ باشه ،کاشکی ،خداجونم کاشکی .

بدنم سازخودش را می زد وروحم نوای دیگری را می خواند. آشفته وگیج بودم وچطوری باخانوادش روبه روبشم ؟ چی بگم ؟
دراین فکرها بودم که صدای تشییع جنازه راشنیدم :به حق شرفه لااله الاالله. ازماشین پیاده نشدم .مهرداد جلوی تابوت ایستاده بود وچشمانش بارانی بود. متوجه من نشدند وازکنارم رد شدند وشنیدم که می گفتند :
_ آمبولانس جلوترایستاده تاحرکت کنند به سمت بهشت زهرا .
نزدیک آمبولانس ایستادم  وفاصله ام روحفظ کردم نمی خواسم شناخته بشم . خواهرها وبرادرهاش تغییری نکرده بودند ، اماپدرومادرش خیلی شکسته شده بودند . عجب دنیاییه کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه . حلقه ای که برام خریده بود و نگهش داشته بودم ،تصویرش درچشمانم خود نمایی میکرد . حرف اون روزش رو هنوز در خاطر دارم :
_ ناقابله عزیزم ،یه روز تموم دنیا رو به پات می ریزم.
اما مدتی نگذشت که دنیام رو زیرورو کرد وخاکسترشد . بعضی جمله ها قشنگ ودلچسبه ، وبا شنیدنش دل هرکسی  غنج میره . اما کاش آدما حرفاشون حقیقت داشت وتغییرنمی کرد.حیف ودریغ ….
بویی ازعاطفه واحساس نبرده بود. یک مرد بی مسئولیت که اصلا زن وزندگی براش معنایی نداشت .  بارفتارهاش آزارم میداد زمانی هم که شکایت می کردم، یا ازش میخواسم باهم صحبت کنیم جوابای سربالا میداد. اصراربیش ازحدهم باعث میشد کتکم بزنه وبه شدت آسیب بببینم . خیلی سعی کردم اوضاع درست بشه اما وخیم ترشد. حرف زدن با بزرگترهاهم کارسازنبود ،تازه پیشنهاد میدادن :
_ اگه بچه توی زندگیتون باشه ،زندگیتون گرم میشه واین بحثا تموم میشه ،صبورباش .
همش به خودم میگفتم :
صبرکن ،آروم باش . درست میشه .
دلداری های بی جهت ودروغین که فقط باعث شد سرد بشم  و بی روح ،درمانم شد قرص های اعصاب وخواب های مکرر ،گیج ومنگ . نمی فهمیدم کی روز میشه؟ کی شب.؟ سوت وکور وتاریک . هرروز ضعیف ترازروز پیش . چه روزهای شومی .فقط کارم شده بود زل بزنم به روبه رو. بدون هیچ حرفی ،مشاوره هاهم تاثیرنداشت، انگارزمان ایستاده بود ومن سرجایم میخ کوب شده بودم . دراین دوران عذاب آور متوجه شدم باردارم. این خبر شوک شدیدی  بود وسبب شد چند روز بستری بشم خواب وخوراکم شده بود گریه ،چشمانم پرخون . تازه اونروز بود که محبت رو درنگاهش دیدم . دسته گلی بزرگ دردستش بود وبالحن پرمهرگفت : عزیز حسام آروم باش ، بی تابی نکن خانمم .
باشنیدن این حرفش آتیش گرفتم وزبانه کشیدم ،نزدیک یک ساله که بیمارم دریغ ازیک توجه ودلداری . حالا که باردارشدم فهمیده زن داره . سریع ازتخت اومدم پایین واشکام سرازیر میشد بافریاد گفتم :

_ حالا شدم خانمت ، تواین چند ماهه کجابودی ؟ من کی بودم ؟جواب بده .

دستام رو گرفت وبا آرامش تموم گفت :
_ آروم باش واسه بچه خوب نیس.
باشنیدن این حرف حالم خراب ترشد ، فریادهام بلندترشد . عجیب تراینکه قدرت جسمی زیادی پیدا کرده بودم وحسام رو پس زدم و گفتم : بخاطر بچه آدم حسابم میکنی ، خیلی نامردی خیلی .
پرستارها جمع شده بودند تا آرومم کنن امامن تسلیم نمی شدم وبغضی تلخ درجانم چنبره زده بود ودست بردارنبود ،همه رو کنارزدم . این لیلا ،لیلای سابق نبود پرازدرد ورنج . تحمل حسام تموم شده بود . دستامو محکم گرفته بود. اما من  میخواسم  ازبندش خلاص بشم ،خلاص. بالحنی تند وگزنده گفتم :
ولم کن ، دست ازسرم بردار .
_ تا آروم نشی رهات نمی کنم ،بهتره تمومش کنی ،آبروریزی نکن.

_ نه ،تمومش نمی کنم . چی شده آبرو دوست شدی ؟
نگاهش در نگاهم گره خورد. مثل لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد ومحرم شدیم . بی اختیار خودم را درآغوشش انداختم وبلند بلند گریه می کردم . حرارت دستانش راروی سرم احساس کردم . حسی که مدت ها نداشتمش .امابعد ازآن روز هرگزتکرارنشد .
ودرآخرراهمون ازهم جدا شد ومرصاد تباه شد . کاش مرصاد این بین نبود اماهست . تحمل نداشتم ببینم که حسام راخاک درآغوش می کشد. به سمت خانه برگشتم درد وحشتناکی سرم رااحاطه کرده بود وچشمانم توان بازبودن نداشت . نفسهایم به شماره افتاده بود وتحمل فضای خونه رو نداشتم ، امامزاده ای نزدیک خونه بود وتنها آنجاآرام می شدم .درامامزاده بودم که گوشیم زنگ زد :

بفرمائید؟
_ سلام خانم ، وحید نسب هستم که مدارک روخدمتتون آوردم .
_ سلام احوال شما؟ شرمنده به جانیاوردم.
_ خواهش میکنم ،یک مراسم شعرخوانی هست که هرهفته درمرکزفرهنگی ای که عضوآن هستم برگزارمیشه . تشریف بیارین خوشحال میشم.
_ لطف دارین نسبت به شیفت کارم باید برنامه ریزی کنم، نمیدونم زمانم آزادهست یانه.
آدرس وروز وساعت مراسم رومیفرستم. فرصت داشتین تشریف بیارین.
بزرگوارین اگرفرصت داشته باشم خدمت میرسم، ممنون ازدعوتتون.
خداحافظ .
خداحافظ.
چند دقیقه بعد ازمکالمه پیام مراسم رسید .حالم کمی بهترشده بود .اصلاحواسم به ساعت نبود . بعدازظهرشده بود . بی شک افسون نگرانمه وجرات تماس گرفتن نداره . شمارش رو گرفتم ، آهنگ پیشوازش درگوشم پیچید. اهنگ پیشوازش هم مثل خودش شنگوله با دقت داشتم گوش می کردم که افسون گفت :
_ کجایی ؟ دلم هزارراه رفت .
_ ببخشید یادم رفت خبربدم تا نیم ساعت دیگه خونه ام .
_ باشه منتظرتم خداحافظ .
پایان قسمت 4 …..

سکوت شب

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا