فرهنگ و هنر

سبک زندگی ، بیوگرافی هنگامه قاضیانی/ از مهاجرت به آمریکا و طلاق تا خوانندگی

در این شماره بیوگرافی و سبک زندگی هنگامه قاضیانی و خانواده اش را مشاهده می کنیم .

نام: هنگامه

نام خانوادگی: قاضیانی

تاریخ تولد: 1349/2/30

محل تولد: مشهد

تحصیلات: کارشناسی جغرافیای انسانی اقتصادی و کارشناسی ارشد فلسفه غرب

هنگامه قاضیانی در ۳۰ اردیبهشت سال ۱۳۴۹ در مشهد متولد شد.

 

 

زندگینامه:
هنگامه قاضیانی فارغ التحصیل کارشناسی جغرافیای انسانی اقتصادی از دانشگاه آزاد اسلامی و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد فلسفه غرب از دانشگاه سانفرانسیسکو (آمریکا) می باشد.

 

 

 

زندگی هنگامه قاضیانی از زبان خودش

من در خانواده بعد از 8 نوه پسری به دنیا آمدم. عمه بزرگم گفت بعد از 8 نوه پسری این دختر «هنگامه» کرده است، پس اسمش را هنگامه می‌گذاریم؛ به‌همین سادگی! سال 1349 به دنیا آمدم و تا کلاس دوم دبستان هم در مشهد زندگی ‌کردم. به علت موقعیت شغلی مادرم که در بانک صادرات کار می‌کرد به تهران آمدیم. مادرم اصالتا تهرانی بود.

من 8سال در مشهد زندگی کرده‌ام و خاطرات مهم زندگی‌ام در این شهر رقم خورده است. سال 67 ، بعد از به دنیا آمدن فرزندم- اشکان- به دانشگاه رفتم و در رشته جغرافیای انسانی درس خواندم. با تمام شدن درسم به آمریکا رفتم و در آنجا فوق‌لیسانس فلسفه غرب از دانشگاه سان فرانسیسکو گرفتم. بعد از تمام شدن درسم به ایران برگشتم. دلیل برگشتنم هم مشخص است؛ اینجا سرزمین من است.

به‌رغم تمام چیزهایی که آنجا وجود دارد و اینجا وجود ندارد،  ترجیح دادم برگردم. من هدف اصلی‌ام بازیگری بوده و می‌دانستم در آمریکا در سنی که من بودم، امکان بازی وجود ندارد. فکر می‌کنم در این زمینه باهوش بوده‌ام. کمک بزرگی که در سال‌های زندگی‌ام در آمریکا به من شد، حضور فرهاد آییش و مائده طهماسبی در آمریکا بود. آن سال‌ها این دو هنرمند، تئاتری را در دانشگاه برکلی روی صحنه بردند که تنها کار با ارزشی بود که آن سال‌ها از ایرانی‌ها دیدم. 5ماه بعد سراغشان را گرفتم و شنیدم به  ایران برگشته‌اند.

بازگشت آنها به ایران تلنگری برای من بود. با خودم فکر کردم آنها به‌عنوان 2بازیگر و هنرمند اگر اینجا، جای خوبی برای ماندن بود، نمی‌رفتند. سال‌ها بعد همان تئاتر را در ایران هم اجرا کردند. در مجموع وقتی از ایران می‌رفتم تصمیمی برای ماندن نداشتم، فقط احتیاج داشتم که محیط زندگی‌ام عوض شود؛ می‌خواستم در محیط متفاوتی زندگی کنم.

 

مدیریت زندگی هنگامه قاضیانی چگونه است؟

من 39 ساله هستم. متارکه کرده‌ام و یک پسر دارم. چون زندگی شخصی‌ام برایم مهم است، معاشرت‌هایم کم است. من در30 سالگی کار سینمایی را شروع کردم، بعد کار در سینما را کنار گذاشتم و در همین راهروهای تئاترشهر که بخاری هم نداشت، کار را ادامه دادم. من جدا شده‌ام، دروغ هم نمی‌گویم، جدایی را هم ترویج نمی‌کنم؛ می‌گویم زندگی بعد از طلاق به مدیریت زیادی احتیاج دارد.

جداشدن کار آسانی نیست. باید همه کارهایی که قبل از آن خیلی درگیرش نبودی را خودت انجام دهی، باید خودت آشغالت را دم در بگذاری، باید خودت خرید بروی و خیلی از این بایدها. فیلم «سگ‌کشی» خیلی خوب صحنه‌های تلخ زندگی یک زن تنها را نشان داد. من جدایی را ترویج نمی‌کنم ولی اگر در یک زندگی، زن و شوهر با در کنار هم بودن‌شان می‌خواهند حرکت‌ها و رفتارهای زشت را به فرزندشان یاد بدهند، بهتر است با هم نباشند. به هر حال خانه قرار است محل آسایش و امنیت باشد.

 

دلیل اینکه هنگامه قاضیانی میگوید خانه من معبد من است

تمام تجربه‌هایی که در این سال‌های زندگی در ایران به دست آوردم به من ثابت کرده‌است که خانه‌ام باید حریم شخصی من و خانواده‌ام باشد. خصوصیت مردم ما باعث شده که غیر از خانواده‌ام و دوستان صمیمی‌غیرکاری‌ام نخواهم کسی به خانه‌ام بیاید. من نمی‌خواهم کسی بداند پرده اتاقم چه رنگی است. بر اساس تجربه دیده‌ام که در موقعیت فعلی من بهتر است روابط خانوادگی‌ام با افراد، کم ‌باشد.

خانه من معبد من است. من پسر بزرگی دارم؛ اشکان 18 سالش است. خیلی‌ها می‌گویند من و اشکان شبیه خواهر و برادر هستیم. من به اشکان می‌گویم وقتی خیلی آدم‌ها می‌گویند من و تو شبیه خواهر و برادر هستیم بهتر است دوست‌هایت را خانه نیاوری. ما درباره اینکه چگونه حریم خانه‌مان را حفظ کنیم با هم حرف می‌زنیم و اشکان موقعیت من را درک می‌کند. من و اشکان داریم با هم زندگی می‌کنیم. گاهی از اشکان می‌پرسم که اگر پیر شوم من را خانه سالمندان می‌گذاری؟
اشکان چه جوابی می‌دهد؟
گاهی می‌گوید بگذار آن‌موقع ببینم ولی این را جدی نمی‌گوید. من از محبت اشکان به خودم مطمئن‌ام. اشکان بچه این نسل است، سال‌ها آمریکا زندگی کرده‌ایم اما هنوز دست مادرش را می‌بوسد.

 

علت شروع دیر هنگام بازیگری

خیلی‌ها ممکن است بپرسند چرا از 30سالگی بازیگری را شروع کردم. خب من از 22سالگی و قبل از اینکه برای تحصیل به آمریکا بروم به‌طور جدی برای بازیگر شدن تصمیم گرفتم اما پدرم و خانواده پدری خیلی دوست داشتند که من این کار را دیرتر شروع کنم. جالب اینجاست که خانواده پدری من از لحاظ نگرش به هنر دید فوق‌العاده بازی داشتند.

مادربزرگ من در زمان خودش عالم بود و هیچ فضای بسته‌ای نسبت به حضور زن در اجتماع و هنر وجود نداشت. ادبیات، موسیقی و سینما در خانواده پدری و مادری من جاری بود. اما دلیلی که آرزوهای من دیرتر عملی شد به خاطر این بود که آنها این فضا را در من دیرتر می‌دیدند.

چون می‌دانستند به خاطر میزان حساسیت‌هایی که من دارم ممکن است آسیب ببینم، نه به خاطر اینکه محیط سینما خوب نیست چون به نظر من این تفکر کاملا غلط است. آنها به این فکر می‌کردند که سینما یک صنعت است و اگر تو بخواهی شکننده باشی، خیلی زود کنار می‌روی. شاید باید من یک مراحلی را در زندگی پشت سر می‌گذاشتم و قوی‌تر می‌شدم تا با شناخت وارد عرصه سینما بشوم و حالا که بیشتر دقت می‌کنم، می‌بینم که چقدر این زمان برای من لازم بود. این یک نوع روزه ناخودآگاه بود. مثل عاشقی که مدت‌ها برای معشوقش منتظر می‌ماند. من عاشقانه پای هنر ایستادم و این ایستادگی تا همین حالا ادامه دارد.

 

هنگامه قاضیانی، بازیگر سینما و تئاتر، یک گروه موسیقی بانوان را به ثبت رسانده است و دی‌ماه امسال نیز با این گروه به روی صحنه خواهد رفت.

مدتی پیش بود که هنگامه قاضیانی در صفحه‌ی اینستاگرام خود تصاویری را با چند نوازند‌ه‌ی خانم از جمله یلدا صمدی (نوازنده‌ی پیانو) و گلبرگ پرویزی (نوازنده‌ی گیتار باس) منتشر کرد اما توضیح زیادی در این باره ارائه نداد.

اما جدیدترین خبرها حاکی از آن است که این هنرمند، یک گروه موسیقی بانوان را با نام خودش در دفتر موسیقی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت کرده و قرار است که 19 دی‌ماه با همراهی این گروه در تالار وحدت روی صحنه رود.

هنوز معلوم نیست که قاضیانی قرار است با چه عنوانی اعم از نوازنده یا خواننده با گروه تازه تاسیس‌ خود کنسرت دهد و تماس با این هنرمند بی‌نتیجه بود.

هنگامه قاضیانی که برنده‌ی سیمرغ بلورین جشنواره‌ی فیلم فجر در سال‌های 86 و 90 است، تحصیلات تکمیلی خود را در رشته‌ی «فلسفه غرب» در دانشگاه سانفرانسیسکو به اتمام رسانده است.

در کارنامه‌ی کاری این هنرمند اثری از فعالیت‌های موسیقی دیده نمی‌شود و باید دید که او قصد دارد، در کدام شاخه‌ی موسیقی تجربه‌آزمایی کند.

 

آخرین مصاحبه هنگامه قاضیانی

با توجه به شناختی که از نوشته های خانم صنیعی و «پدر آن دیگری» دارید، اقتباس خوبی اتفاق افتاده است؟

بله، اقتباسی که از اثر انجام شده بود برای من جالب بود. وقتی متن را خواندم، آن را دوست داشتم و به نظرم شخصیت ها به خوبی شکل گرفته اند و می توان براساس آن امیدوار بود که کتاب جان می گیرد. این شد که با گروه همکاری کردم و به نظر خودم انرژی زیادی در این کار گذاشتم. چون در این فیلم من سه بچه داشتم و واقعا کار کردن با بچه سخت هست.

عموما وقتی اقتباسی به سینما بدل می شود با تغییراتی رو به رو می شود که گاه پسندیده می شوند و گاهی خوب از کار در نمی آیند. زیرا هر شخص از یک متن خوانش های خود را دارد و این خوانش در بدل شدن به تصویر خروجی متفاوت دارد. نگران این بعد از ماجرا نبودید؟

نه! راستش نترسیدم. چون فیلمنامه را که خوانده بودم احساس می کردم فضای کاملی دارد و می توانستم مریم را ببینم که همانی است که در رمان شناخته بودم. من حفره ای را در این زمینه نمی دیدم. چون معمولا زمانی مشکل پیش می آید که حفره ای را در خودم ببینم و در این مورد چنین موضوعی اتفاق نیفتاد. توانستم ارتباط خوبی با فیلمنامه برقرار کنم.

 

اولین برخوردتان وقتی فیلم را خودتان دیدید هم همین جنس از حس بود؟

سال گذشته در جشنواره برای اولین بار در برج میلاد فیلم را دیدم و همان روز به من گفتند که خانم پرینوش صنیعی آمده اند و قرار است با هم فیلم را ببینیم، من ترسیدم. در آن روز استرس گرفتم که وای آمده و حالا قرار است مریمی که خلق کرده را ببیند اما وقتی فیلم تمام شد، به سمت من آمدند و بغلم کردن و با چشمانی که اشک در آنها بود گفتند که: عجیبه عجیبه! مریمم را زنده کردی. به عبارتی انگار در دنیای متکثر این حضور جفت شد و اتفاق افتاد. به نظرم همه چیز خوب جلو رفت.

جالب است چون وقتی کتابی را می خوانی و بعد تصویرش را می بینی، به دلیل این که کتاب در ذهن صور خیال را می سازد، با خلق تصویرش انگار فاصله دارد.

بله، حتما این اتفاق می افت. مثلا شب های سپید داستایوفسکی را من 24 سالم بود که در دروس دانشگاهی ام خواندم و وقتی فیلم شب های روشن ساخته شد و آن را دیدم یک چیزهایی فرق می کرد و متفاوت بود. مثلا یکی از زیباترین بخش های کتاب زمانی است که مادربزرگ با سنجاق قفلی دختر را به خودش وصل می کند، اما این تصویر در فیلم نبود. تعداد فانتزی هایی در برخی کتاب ها هستند که ما نمی توانیم آن ها را در فیلم بیاوریم. اما فانتزی های رمان پدر آن دیگری فانتزی هایی بود که باورپذیر و نزدیک به دنیای حقیقی بود و از همین رو قابل اجرا بود.

حجم رمان «پدر آن دیگری» خیلی بیشتر از چیزی بود که ما روی پرده سینما دیدیم و خورده داستان هایی در کتاب هست که ما آن را نمی بینیم و به همین دلیل هم گویا قرار بوده که مجموعه تلویزیونی شود. در آن صورت باز هم در نقش مریم بازی می کردید؟

نه!

چرا؟

اگر قرار باشد در کار تلویزیون حضور داشته باشم فقط سریال های تاریخی را می پسندم. یک موضوع کاملا سلیقه ای است، چون نوع پوشش کارهای تاریخی را می پسندم. پوشش لباس های امروز را دوست ندارم و اصلا سلیقه من نیست.

شما در ایفای نقش های مادرانه در مسیر کاریتان نشان داده اید که تفاوت مادرانگی را به خوبی نمایش می دهید.

مشکلی که ما در جامعه با آن روبرو هستیم و حتی در بخش سینما بیشتر هم دیده می شود، این است که وقتی درباره خیانت صحبت می کنیم، چند شاخه متفاوت دارد و یک خیانت کار همیشه به یک شکل خیانت نمی کند. در بحث مادرانگی نیز همین گونه است. چند ورژن متفاوت از مادر بودن راداریم و همه شبیه بهم و یک شکل مادر نیستند. همیشه قاتل یک شکل نیست، درست مثل تنوع شخصیتی که در کل جامعه داریم که مشهود است. اما ما در سمتی حرکت می کنیم که همه شبیه به یکدیگر می شویم و شخصیت ها را یک بعدی می کنی. همه مادرها شیدایی داشته باشند.

سوال این جاست که این خط از مسیر حرفه ای شما که نقش مادرانه زیاد بازی می کند مسئله و انتخاب شخصی خودتان هم هست؟

واقعا مسئله من نبوده و نیست. جالب این است که اصلا من در سال 79 کارم را از سینما و با آقای حسن هدایت شروع کردم در نقش مادر بازی کردم. این اتفاق جز تقدیرم بوده است. البته تقدیری که خودم هم در آن انتخاب کردم. چون در جهان ابعاد بحثی وجود دارد، مبنی بر این که یک دست تقدیر و یک دست انتخاب وجود دارد که از میان تقدیرها هم می توان انتخاب کرد. چیزی که در این سال ها به سمت من آمد نقش مادرانه بود. واقعا خودم دنبال آن نیستم.

بازیگری برای من شیدایی است و در این صورت هم دوست دارم ابعاد مختلف آن را امتحان و تجربه کنم. 10 سال است که وضعیت سینما ضعیف است و فیلمنامه ها خیلی ضعیف شده اند و ما می خواهیم به روی خودمان نیاوریم. هر فیلمنامه خوبی برایم بیاید قبول می کنم و اصلا به این فکر نمی کنم در این نقش سنم را زیاد می کنند یا چه نقشی دارم، همین که فیلمنامه خوب باشد و من جای کار در آن داشته باشم، برام مهم است.

 

در مواجهه با هنگامه قاضیانی با دو فاکتور رو به رو می شوی؛ یکی هجرت است و دیگری فلسفه. دو وجهی که هر کدام در پدید آمدن اندیشه یک هنرمند مجزا دنیایی خلق می کنند. آدورنو می گوید وقتی فردی از جغرافیای محل زیست و تولدش هجرت می کند حتی اگر به آن نقطه بازگردد باز هم مهاجر است؛ حالا در این میان شما فلسفه هم خوانده اید و این ابعاد در کنار هم شخصیت یک هنرمند بازیگر یعنی شما را می سازد. سوال اینجاست؛ چه می شود که شمایی که مهاجرت کرده اید و از ایران رفته اید و فلسفه خوانده اید و بازگشته و آمده اید، حالا حالتان را در بازیگری پیدا می کنید؟

چه منظر جالبی. اتفاقا چند شب قبل که داشتم کتابخانه ام را مرتب می کردم به کتاب جهالت کوندرا رسیدم و گذاشتمش روی میزم که دو بار آن را بخوانم، چون این روزها دوباره ذهنم به سمتی حرکت می کند که احتمال انقلاب هایی هم وجود دارد که ممکن است چندان جالب نباشد. انقلابی که داخل خودم شروع می شود باعث تغییر می شود و این تغییرات هم هولناک است، مانند این است که در جنگلی گم شوی.

درواقع باید جا به جایی هایی در درون خودت اتفاق بیفتد. من بعد از جدایی ام به آمریکا رفتم به این نیت که برگردم به ایران و بازیگر شوم. داستان این گونه بود که 24 سالم بود که به حبیب کاوش پیغام دادم و ایشان آن زمان به من گفتند که برو و ادامه تحصیل بده و دوباره برگرد و بعد بازیگر شود. من رفتم که درس بخوانم تا یک زن تحصیل کرده باشم. و برگردم و بازیگر بشوم. در آمریکا و سال اول حتی افسردگی گرفتم.

در خارج از کشور شما هر رشته هنری که می خواهید بخوانید 12 واحد فلسفه را باید بخوانید، فلسفه علم مادر است.در این اوضاع چرا من به سراغ فلسفه رفتم؟ وقتی آن جا رفتم، می خواستم هنر بخوانم که چون تازه هم طلاق گرفته بودم و چیدمان های جهان من در 24 سالگی به هم ریخته بود و اوج رویاپردازی های یک دختر در این سن که دچار توفان شده است را باید چه کنم؟

من همیشه به فکر ساختن بوده ام و از نابودی گریزان بودم. فلسفه دید من را نسبت به چیزی که می توانست آوار باشد، عوض کرد و اعتماد به نفس را به جایش قرار داد چون من از دنیایی که «چرا این اتفاق برایم افتاد» وارد جهانی شدم که چرایی هایش بسیار بیشتر و بزرگ تر بودند و من اصلا فرصت این را نداشتم که به خودم به عنوان ذره ای از این جهان فکر کنم.

برنارد شاو می گوید: خرد جهان در دیدگاه خداوند جنون است. یعنی من به نقطه ای رسیده بودم که یک سری چیدمان هایی را که در ذهنم بهم ریخته است را مرتب کنم و دوباره بچینم. با تمام مکاتب فلسفه و با فلسفه تطبیقی جهان من تغییر کرد و من در کشور غریب بودم، از فلسفه شرق وارد فلسفه غربی شدم که فضای من کاملا تغییر کرد. من فلسفه را می بلعیدم و تبدیل به همه زندگی من شده بود.

نفس بودن در غربت وقتی دنیای اطرافت را تماشا می کنی خود به فلسفیدن می رسد، چه برسد به این که ابزارش نیز در دستت باشد.

بله، فلسفه همه زندگی من شده بود. من شب و روز با آن زندگی می کردم. واقعیت این است که همه ما فیلسوف هستیم. هر انسانی که تفکر دارد فیلسوف دنیای خودش است. فلسفه به من کمک کرد و من مدیون هر دو رشته ای هستم که خواندم. برای مثال با رشته قبلی خودم گردش های علمی زیادی رفته بودم، آدم های مختلف در جغرافیاهای متفاوت را دیده بودم و تاثیرات که بر روی رفتار آدم ها هست را دیده بودم، صبورتر می شوی.

و زاویه دوربینت های انگل می شود و از بالاتر به تماشا می نشیند.

و البته بالطبع در جامعه مثل ایران هم عذاب بیشتری می کشی. یعنی چون کم آدمی هست که بتوانی با او هم کلام شوی.

پس این گونه می توانیم بگوییم که شما در نقش هایی که انتخاب می کنید زیست فلسفی ذهنتان را پیش می برید؟

آگاهانه نه! من تصمیم آگاهانه ندارم. بدون دروغ بخواهم بگویم، بخش آگاهانه مغزم خاموش است و اصلا نمی دانم برخی اتفاق ها چرا و چطور می افتند. من بخش ناخودآگاهام فعال است و اگر آن بسته شود، من هم تمام می شوم. از همین رو همان بخش ناخودآگاه جریان را جلو می برد و همه اتفاق ها را هم رقم می زند.

یعنی به گونه ای اشراقی به بازیگر نگاه می کنید؛ تو قدمت را بر می داری و آن چیزی که باید اتفاق می افتد. چون در کلامتان هم پیشتر گفتید که تکنیک را در بازیگری قبول ندارید.

دقیقا ندارم، چون شما وقتی آدم باهوش و متمرکزی باشید، تکنیک بر روی شما سوار می شود و مثلا می شود این که جا قرار بگیری که دوربین تو را بگیرد، نور را بشناسی و… ولی از یه جایی به بعد در بازیگری من نه نور می بینم و نه دوربین را! اصلا معروف هم هستم به این موضوع.یک بار یکی از کارگردان ها به من گفت می شود کمی صورتت را به سمت دوربین بگردانی؟

ما باید به دیگر بازیگرها بگوییم که کمی سرت را آن سمتی کن و دوربین را نبین و برعکسی… چون من گاهی به قدری در مسائل فرو می روم که یادم می رود صورتم مهم است و اصلا در چه حالی است. وقتی پای آینه گریم می نشینم یادم می ورد با این صورت هستم و در آن لحظه با صورت های دیگری زندگی می کنم و خودم را جهان ارواح پیوند می زنم تا بتوانم نقشی را به بهترین شکل اجرا کنم.

این خلق و خو مغایر با ویترین بازیگری نیست؟ چون اصولا بازیگر یعنی ویترین و شما آن را فراموش می کنید.

به این دلیل که سینمای ایران به شدت این ویترین را می پرورداند. من فراموشش می کنم. سینمای اروپا و آمریکا هم صورت دارد و به خاطر جذابیت هایشان انتخاب می شوند ولی شما در آن جایگزین های درجه یکی را می بینید، آن ها چقدر به صورتشان توجه می کنند؟ افرادی مثل مریل استریپ یا ژولیت بینوش چقدر به این فکر می کنند که مثلا گوشه لبشان جلوی دوربین در حال افتادن است؟ اگر اعتماد به نفس مطمئنه خودت داشته باشی، درگیر صورت نمی شوی و درگیر صورت های دیگر می شوی.

 

اصلا ظاهر برایت مهم نیست. من گاهی خیلی چیزها را اصلا نمی فهمم. من با طراحی لباس در ایران مشکل دارم و برای آن خیلی جنگیدم، اما دیدم هر کاری کنیم آخرش همین است و تغییر نمی کند. ما چند طراح لباس خوب در سینما داریم که کارشان را خوب انجام می دهند؟ از جایی به بعد وقتی می بینم طراح لباس و کارگردان درک درستی از زیبایی شناسی ندارند و من حالا به خاطرش باید صورت دیگر را از دست بدهم؟ این کار را نمی کنم.

برای من بازیگری خیلی مقدس است که درباره چیزهای دیگر به کار می بریم فرق می کند. برایم چیزی مانند اجرای آیین است و وقتی جلوی دوربین می روم یا روی صحنه هستم درواقع دارم آیین های رفتاری را اجرا می کنم که لایه های اسطوره شناسی دارند. برای من جهان بازیگری این گونه معنا پیدا می کند.

و آن صورت دیگر بازیگری که شما در کشف آن می گردید چیست؟

صورتی است که در خاطره زمان ماندگار می شود و ثبت.

ابتذالی عمومی که شاید بخشی از آن به جامعه بازگردد و بخشی نیز به بازتولید این خواسته در سینمای امروز، در سینمای ایران بسط پیدا کرده چهره سینمای ایران را در خود گرفته است. ابتذالی که بر وجه همین صورتی که شما نفی اش می کنید ایستاده و ویترینش را همان جا بنا کرده است. این جاست که این پرسش ایجاد می شود که در چنین سینمایی، بازیگر نیاز دارد که اصلا جهان بینی داشته باشد و از دنیای اندیشه برخاسته باشد.

بله، خیلی هم نیاز دارد. اصلا تنها کشوری که بازیگر جهان بینی ندارد و حتی به او تذکر داده نمی شود که به اندیشه و ایدئولوژی نیاز دارد، ایران است. شما خارج از ایران مصاحبه های بازیگرها را که می خوانی، بسیار متفاوت است.در این جا بازیگرها مصاحبه نمی کنند، چون بهانه می آورند و پایین آمدن کلاس را بهانه می کنند.

اما به نظرم اگر حرفی برای گفتن داشته باشند، حرف می زنند و کلاسشان هم پائین نمی آید. اتفاقا اگر بازیگری که حرف درست و حسابی بزند، می تواند کلاس سینما در کشور را هم بالا ببرد و وقتی کسی آن ها را می خواند، بگوید این ها تنها صورت نیستند و تفکری هم برای خودشان دارند.

نکته نیز همین جاست که وقتی سینماگر از مطبوعات می خواهد که سوال هایی که موردپسندش است بپرسند در غیر این صورت به او بر می خورد و سگرمه در هم می کند و بالعکس، وقتی مطبوعاتی ها به دنبال تنها صورت و ویترین بازیگران باشند و در جهانش کنکاش نکنند، اوضاع بدتر هم می شود.

بله، در مطبوعات هم ما این مشکلات را داریم. اما هستند و می توان پیدا کرد غیر این را. مثلا جلسه امروز من با شما و گپمان. من خیلی خوشحال هستم که این بحث ها اتفاق افتاد و خیلی متاسف هستم که امروز ما در سینما فقط به فکر صورت هستیم. زمانی سینمای دهه 60 چقدر جذاب بود؟

خود من به خاطر همان دوره به سینما علاقه مند شدم، در حدی که حاضر باشم از شهری که به هر حال جذابیت های خودش را دارد بر می گردم تا ادامه دهنده مسیرش باشم؛ پس من الگو و محرک خوبی داشتم که برگشتم، محرک های هم سیمین معتمد آریا، گلاب آدینه، سوسن مقصودلو بود، جمشید آریا در بازیگری بود که دم در سینماها و در خیابان ها برایش صف بسته می شد.

 

تفکر همه چیز را زیباتر می کند و به همه چیز برکت می دهد. در این روزگار برکت از همه چیز گرفته شده و مردم حق دارند. مردم باید با هنرمندهای جامعه خودشان به جایی برسند. خود من بارها خواسته ام صفحه اینستاگرام خودم را ببندم چون فکر کرده ام در طول روز چقدر آدم ها را درگیر خودم می کنم که این ها می توانند کتاب بخوانند یا فیلم ببینند؟ در عین حال نمی توان هم نداشت ،چون باید بقیه صفحه های جعلی را کنترل کرد. ولی خود من سعی کردم در صفحه ام به معرفی کتاب بپردازم، اما در عین حال بعضی ها می خواهند صورت من را ببینند.

در حقیقت در جهانی زندگی می کنیم که مدام باید فکر کنیم و این کار از آدم انرژی و توان می گیرد. در این میان بعضی ها هم هستند که نمی خواهند انرژی بگذارند، می ترسند پوستشان خراب شود! اما من اصلا به این موضوعات فکر نمی کنم فکر می کنم انتخاب شده ام و مامور هستم و رسالتی بر دوش من هست.

من برای خودم در جهان بازیگری خودم زندگی می کنم، ممکن است در آن تنها باشم و این تنهایی روز به روز هم بیشتر می شود اما نسبت به خودم حس بدی ندارم و تشکر می کنم از جهان و شرایطی که زندگی برای من به وجود آورد تا من فکر کنم.

من آدم هستم و باید فکر کنم. بعضی ها هستند که به من می گویند تو خیلی فکر می کنی و اصلا همین موضوع مشکل توست. در این شرایط که برخی فکر کردن را بزرگ ترین نقطه ضعف من می دانند و می گویند: بی خیال! ما اصلا فکر نمی کنیم. این مواقع است که رو به روی من حفره ای به وجود می آید که من کجا هستم؟و با خودم می گویم زمین گرد است و هر کجا بروی جهالتی وجود دارد، تو سعی کن زیر تاریکی جهالت قرار نگیری، سعی کن در اقلیت نور آگاهی قرار بگیری و از همان جا تغذیه شوی؛ و شعری از دیوان شمس را زمزمه می کنم که: من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر؛ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.

اگر بخواهید سلوک حرفه ای خود را از جایگاه یک منتقد به نقد بنشینید و آن را بازگو کنید، چه نقدی بر خود وارد می دانید؟

اگر کسی حتی مرا نقد نکند، من خودم را هر روز نقد می کنم. چون دلم می خواهد بیش از این ها برای مردم کارهایی را انجام بدهم و اگر نتوانسته ام کاری را پیش ببرم، از این جهت بوده که دایره عمل من محدود بوده است و گاهی اوقات هم فکر می کنم محدودتر شده است.

و در مقابله با این دایره محدود شونده چه کرده اید؟

این روزها تصمیم های جدید گرفتم و می خواهم برای خانم ها آواز بخوانم. یعنی این کار را شروع کرده ام و اگر مجوز وزارت ارشاد را بگیرم این اتفاق خواهد افتاد. البته این طور نیست که من به عنوان خواننده شناخته شوم، بلکه هنگامه قاضیانی باشد و خانم ها در تالار وحدت جمع شوند و با هم آواز بخوانند. با این کار می توانم از جای دیگری دل خودم را با مردم پیوند بزنم و خوشحال خواهم بود که این اتفاق در زمینه موسیقی رخ بدهد. چون می توانم در شیدایی و عشق ارتباط بهتری بگیرم.

کار دیگری که درباره آن فکر می کنم، تدریس است و دوست دارم به عزیزانی که دهه 60-70 هستند و دوست دارند با من باشند، در یک جایی جمع شویم و درباره جهان بینی ها، زندگی روی زمین صحبت کنیم و با این کار قلب من کمی آرام شود که کاری را انجام داده ام و این طور نباشد که من با خودم فکر کنم که چه کاری انجام داده ام. من دوست ندارم یک روزی برای خودم از واژه «که چی؟» استفاده کنم.

 

یعنی شرایطی که می خواستید برایتان اتفاق بیفتد، هنوز اتفاق نیفتاده است؟

چرا، تا حدودی افتاده. این حس خوبی به من می دهد که من فیلم خودم را کار می کنم و ناگهان با یک مصاحبه می توانم دگرگونی هایی را به وجود بیاورم. مردم با آن مصاحبه ارتباط خوبی برقرار کردند. در آن جا من درباره بازیگری و فیلم ها صحبت نمی کنم، درباره فلسفه و عرفان حرف می زنم. زندگی روی زمین را کنکاش می کنم. در آن بخش از خودم 70 درصد راضی هستم، 30 درصد باقی مانده را هم می گذارم که هم چنان تلاش کنم.

وقتی گمان کنی که «رسیده ای» می ایستی

دقیقا. به نظر من قله ای وجود ندارد و اصلا قله خطرناک ترین چیزی است که می تواند وجود داشته باشد. با این که جوایز بسیاری گرفته ام، ولی هرگز خودم را روی قله ندیده ام.  چون وقتی روی قله باشی، به سرعت باید به پایین برگردی. برای همین هم دامنه می تواند لذت بخش باشد و چیزهای زیادی را آموزش بدهد.

البته قله در همان زمان که رسیده ای فتح خیلی خوبی است، اما بعد از آن به حال «بعدش که چی؟» می رسی. من سعی می کنم همیشه سه قدم را تا قله نگه دارم… خودشیفتگی یکی از موارد بسیار خطرناک برای بازیگرهاست. چون گروهی تلاش می کنند و ما می آییم و با این که جان می دهیم به ایده ها، اما چون تصویر ماست که دیده می شود، دچار تکبر می شویم که خیلی خطرناک است.

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا