فرهنگ و هنر

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

چمدان مادربزرگ تنها چمدانی بود که تا به حال هرگز کسی غیر از مادر­بزرگ در آن را باز نکرده بود و آن­قدر سنگین بود که تا حالا کسی جز مادربزرگ آن را جا به جا نکرده بود. البته اصلا معلوم نیست که مادر­بزرگ کی این چمدان را به اتاق بهار آورده است. بهار کوچولو از وقتی که خیلی خیلی کوچک بود همیشه آن چمدان سبز بزرگ را درست در همان جای همیشگی پایین تخت خودش می­دید. مادربزرگ هر سال دقیقا در روز تولد بهار کوچولو با یک چتر بزرگ صورتی به خانه آن­ها می­آمد و به همراه پدر و مادر بهار یک جشن تولد درست و حسابی با یک کیک بزرگ برای بهار ترتیب می­داد.

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

آیا دوست دارید بدانید مادربزرگ بهار چه شکلی بود؟ من به شما می­گویم! مادربزرگ بهار پیرزنی تپل و مهربان با موهایی سفید بافته شده بود و روسری سبز­رنگ و لباس بلند او که پر از نقش گل­های رنگارنگ بود همیشه بوی گل­های تازه و خوشبو می­داد. ولی این مادربزرگ با همه­ی مادربزرگ­های دنیا فرق داشت. او هر سال با یک چتر بزرگ صورتی به آرامی از آسمان درست جلو در خانه بهار پایین می­آمد و بعد از دیدار و احوال­پرسی با بهار و پدر و مادرش، به تنهایی به اتاق بهار می­رفت و بعد از چند لحظه با یک کیک بزرگ و چند تا عروسک و لباس قشنگ -که برای بهار آورده بود- از اتاق بیرون می­آمد.

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

اما سال پیش مادربزرگ یک چتر صورتی بزرگ و قشنگ درست مثل چتر خودش را به بهار کوچولو هدیه داد و گفت سال دیگر تولدت را در کلبه­ی من جشن خواهیم گرفت. من منتظر شما خواهم بود!! و بعد خم شد و صورت بهار را بوسید و با چتر صورتی­ خود از خانه خارج شد. بهار به دنبال مادربزرگ دوید تا او را بدرقه کند ولی کسی جلوی در نبود!! بهار با تعجب به چتر صورتی که در دست داشت نگاه کرد و با خودش گفت یعنی مادربزرگ با این سرعت کجا رفت؟ همین الان از در خانه بیرون رفت! بچه­ها! راستش را بخواهید فکر می­کنم که هنوز بهارکوچولو از قدرت جادویی چتر مادربزرگ خبر ندارد…!!

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

امسال هم بهار از چند روز مانده به روز تولدش، حسابی هیجان­زده و خوشحال بود. بالاخره روز تولد بهار فرارسید. بهارکوچولو صبح آن روزِ قشنگ از خواب بیدار شد. دست و صورت خود را شست، موهای خود را با کمک مادر شانه کرد و یکی از زیباترین لباس­های خود را که مادربزرگ برای او هدیه آورده بود پوشید. سر میز صبحانه، مادرِ بهار، به جای سه فنجان، 4 فنجان چای گذاشته بود. زیرا امروز روز تولد بهار بود و حتما مادر­بزرگ به زودی می­رسید. ولی بهار و مادر و پدر او هرچقدر که صبر کردند خبری از مادربزرگ نشد. بهار با بی میلی صبحانه را خورد و به اتاق خود برگشت و با ناراحتی روی تخت دراز کشید. یعنی چه اتفاقی برای مادربزرگ افتاده بود؟ او هر سال در چنین روزی پیش بهار بود. در همین هنگام صدای تَرَق و توو روو قی از پایینِ تختِ بهار بلند شد. بهار از روی تخت به پایین نگاه کرد. صدا از داخل چمدان سبز رنگ مادربزرگ بود… بهار با تعجب گفت: «چه کسی آنجا است؟ آن چمدان مادربزرگِ من است! چه کسی رفته توی آن؟» در همین هنگام صدا گفت: «من هستم بهار! خرس کوچولو! در را باز کن!» بهار گفت: «خرس کوچولو؟! کدام خرس کوچولو؟!» در همین هنگام نگاه بهار به بالای کمدش افتاد. خرس کوچولو، عروسک بهار سرجای خود روی کمد نبود … در واقع نه خرس کوچولو، نه زرافه­ی آبی و نه باقی عروسک­ها هیچ کدام نبودند! بهار با تعجب گفت: «یعنی چه اتفاقی افتاده؟ عروسک­های من کجا هستند؟!» در همین هنگام سر و صدای بلند و شلوغی از داخل چمدان بلند شد: «بهار ما این جا هستیم … در چمدان رو باز کن!» بهار به سمت چمدان رفت و خواست که در آن را باز کند ولی با خود گفت: «اول باید به مامان و بابا بگویم». بنابراین مامان و بابا را صدا کرد و جریان را به آن­ها گفت. پدر بهار گفت: «چه اتفاق عجیبی! باشه بهارجان! می­توانی در چمدان را باز کنی! من و مادر مراقب تو هستیم»… بهار به آرامی دکمه های چمدان را فشار داد و در چمدان باز شد! در همین هنگام تمامی عروسک­ها با کلی شلوغی و سر و صدا از چمدان بیرون آمدند. عروسک­ها در حالی که مقداری کاغذ کادو دور خودشان چسبانده بودند به آغوش بهار پریدند و شعر تولدت مبارک را بلند بلند خواندند.

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

بهار با تعجب وخوشحالی خندید و گفت: «از همه شما عروسک­هایم متشکرم. نمی­دانستم شما­ها راه می­روید و حرف می­زنید! راستی شما توی چمدان مادربزرگ چی­کار می کردید؟!» خرس کوچولو در حالی که کاغذ کادو را از دور پاهای خود باز می­کرد گفت: «خب! ما رفته بودیم پیش مادربزرگ تا به او برای برپایی جشن تولد تو کمک کنیم!!» مادر بهار پرسید: «خب پس چرا این کاغذ کادوها را دور خودتان پیچیده­ اید؟!» در همین هنگام عروسک زرافه­ی آبی گفت: «وقتی از پیش مادربزرگ برمی­گشتیم خواستیم برای بهار یک هدیه بیاوریم. قرار شد یک عروسک بخریم. خرس­کوچولو گفت یک خرس مثل خود او بخریم! مرغ تخم طلا گفت یک مرغ تخم طلای دیگر مانند خودش بخریم و من هم دنبال یک زرافه­ی آبی بودم ولی همه­ی زرافه­های آبی را خریده بودند! خلاصه هر کسی یک چیزی پیشنهاد می­داد و کسی به حرف باقی عرسک­ها گوش نمی­داد! ولی از بس انتخاب کردن عروسک طول کشید، اسباب ­بازی­فروشی تعطیل شد و ما فقط توانستیم مقداری­ کاغذِ کادو بخریم! این طوری شد که ما مجبور شدیم خودمان را در کاغذ کادو بپیچیم و دوباره به بهار هدیه داده شویم!». بهار و مادر و پدرش با شنیدن این حرف حسابی خندیدند. ولی بعد بهار با ناراحتی گفت: «ممنون دوستان… واقعا خوشحالم کردید ولی من نمی­دانم چطور می­توانم جشن تولد بگیرم! مادربزرگ امروز اصلا به دیدن من نیامده است و من هم نمی­دانم چطور به پیش او بروم!». خرس کوچولو گفت: «غیر ممکن است که نتوانی بیایی! پس چترِ صورتی تو کجا است؟!» بهار با تعجب گفت: «چتر صورتی؟! همین جا توی کمد من است!» و بعد به سمت کمد رفت و چتر صورتی را با خودش آورد.

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

عروسک ها گفتند: «عالی است! … عالی است! این همان چتر جادویی است! همین حالا به بیرون از خانه برو و چتر را باز کن ما هم با تو می­آییم!» بهار با شک و تردید به بیرون از خانه رفت و چتر را باز کرد در همین هنگام چتر صورتی در حالی که از زیرش نورهای سفید و صورتی را می­تاباند و موسیقی زیبایی را می­نواخت به هوا بلند شد و بهار را با خودش به بالا برد. در همین هنگام پدر و مادر بهار پاهای او را گرفتند و آن­ها نیز با بهار به وسیله چتر در آسمان پرواز کردند. در اطراف بهار پر بود از عروسک­هایی که آن­ها نیز با شادی در کنار او و پدر و مادرِ بهار پرواز می­کردند. چند لحظه بعد، آن­ها از کنار یک دسته پرنده سفید زیبا عبور کردند و باز هم بالاتر رفتند. سپس از میان ابرهای پنبه­ایِ سفید گذشتند و به رنگین­کمان رسیدند. خرس­کوچولو که درست در کنار بهار پرواز می­کرد گفت: «نگاه کن بهار! درست در پشت آن رنگین­کمان، مادربزرگ در یک دهکده­ی سبز و خرم در کلبه­ی چوبیِ زیبای خود منتظر شما است!» بهار باز هم به پرواز با چتر صورتی خود ادامه داد و بعد از گذشتن از روی قوس رنگین­کمان چشم او به دایره­ای صورتی افتاد که در فضایی سبز رنگ در کنار یک کلبه قشنگ تکان می­خورد! بهار که هر لحظه بیشتر هیجان­زده می­شد به سمت آن شیء صورتی پایین آمد و ناگهان از آن بالا چشم او به مادربزرگ مهربان افتاد که در یک چمنزار سرسبز و قشنگ در کنار کلبه­­ی خود به انتظار بهار استاده است و با لبخند چتر صورتی خود را برای بهار تکان می­دهد! در همین لحظه، بهار کوچولو به همراه پدر و مادر و تمامی عروسک­های خود در آن سرزمین زیبا فرود آمدند. مادربزرگ و بهار به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. سپس مادربزرگ گفت: «بهارجان! نوه­ی عزیزم! من از صبح منتظر تو هستم. خوشحالم که بالاخره آمدی …» در همین هنگام مادر بزرگ درِ چمدانی که در کنار او روی زمین بود را باز کرد و یک کیک تولد بسیار بزرگ و چند تا هدیه را بیرون آورد و عروسک­ها با خوشحالی شروع به رقص و آواز کردند… ولی بهار همچنان با تعجب به کارهای مادربزرگ و عروسک­ها نگاه می­کرد. مادربزرگ که متوجه تعجب بهار شده بود گفت: « نوه­ی قشنگم! حالا فهمیدی که کیک­ها و هدیه­های تولد تو در سال­های قبل چگونه از اتاق خود تو بیرون می­آمدند! از امروز تو صاحب آن چمدان هستی! بهار که تا این لحظه با تعجب و خوشحالی به حرف­های مادربزرگ گوش می­داد به آغوش او پرید و گفت: «واقعا عالی است مادربزرگ! آن چتر جادویی و این چمدان بهترین هدیه­هایی هستند که تا به حال گرفته­ام! واقعا سپاسگزارم!». در همین هنگام، زرافه­ی آبی که تا حالا برای خوردن آن کیک بزرگ و خوشمزه منتظر مانده بود گفت: «بهارکوچولو بهتر است برای فوت کردن شمع­های کیک تولد عجله کنی چون ممکن است ما عروسک­ها کیک را با خودمان به چمدان جادویی ببریم و قبل از آن­که تو و مادربزرگ با چترهای خود به اتاق برسید، همه­ی کیک را تنهایی بخوریم!». با این حرفِ زرافه­ی آبی همه خندیدند و بهار با بهترین آرزوها شمع­ها­ی کیک را فوت کرد.

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه

بهار با چتر صورتی و چمدان سبز / یک داستان کوتاه از زبان کوتاه و کودکانه
Pink umbrella

نویسنده : سارا حسین‌پور، کارشناس ارشد ادبیات کودک و نوجوان

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا