پایان ۲۳ سال جدایی

مرد جوان زمانی که نوزادی ۲۰ روزه بود بهدلیل جدایی پدر و مادرش از یکدیگر، از مادرش دور افتاد اما بالاخره بعد از ۲۳ سال جستوجو توانست او را پیدا کند.
به گزارش همشهری، این جوان ۲۳ساله که مهدی بدر نام دارد و ساکن شهرستان گرمی واقع در استان اردبیل است اوایل سال ۷۰زمانی که نوزادی ۲۰روزه بود از مادرش شاه خانم جدا شد.
پدر و مادر مهدی با یکدیگر اختلاف داشتند و پدر او با زن دیگری ازدواج کرد و همین موضوع سبب شد مادرش دیگر در خانه آنها جایی نداشته باشد. از آن به بعد مهدی با پدر و نامادریاش زندگی میکرد و وقتی بزرگتر شد بهدنبال یافتن مادرش بود اما هیچکس به درستی نمیدانست مادرش کجاست و در چه وضعیتی زندگی میکند.
با وجود این پیدا کردن مادر به رؤیایی برای مهدی تبدیل شده بود تا اینکه چند روز قبل یک حادثه این رؤیای قدیمی را محقق کرد.
اتفاق عجیب
آن روز زنی ناشناس به خانه مهدی رفت و ادعا کرد خاله اوست. هرچند ابتدا مهدی حرفهای زن غریبه را باور نمیکرد اما نشانیهایی که او میداد همه درست بود. او گفت خواهرش زنده است و در خانه سالمندان زندگی میکند. مرد جوان که حالا دیگر ازدواج کرده است با شنیدن این خبر به مرکز نگهداری سالمندان حضرت ابوالفضل(ع) در اردبیل رفت و سراغ مادرش شاه خانم را گرفت.
بعد از آنکه مهدی شناسنامهاش را که نام مادرش در آن نوشته شده به مدیر خانهسالمندان نشان داد مددکاران او را به اتاقی بردند که مادرش در آن زندگی میکرد. مرد جوان حالت عجیبی داشت. از یک سو خوشحال بود که بالاخره بعد از ۲۳سال مادرش را پیدا کرده و از سوی دیگر نگران بود که نکند مادرش او را نخواهد. در چنین شرایطی مادر و فرزند در برابر یکدیگر قرار گرفتند. مهدی دست و صورت مادرش را بوسه باران کرد و او را در آغوش گرفت. شاه خانم فکر میکرد پسرش آمده تا فقط او را ببیند اما وقتی فهمید مهدی میخواهد او را به خانهاش ببرد از خوشحالی در پوستش نمیگنجید.
چطور مادرم را پیدا کردم
مهدی درباره سرگذشت عجیبش به خبرنگار همشهری میگوید: من یکسال است که ازدواج کردهام و زندگی مستقلی دارم اما همیشه جای مادر در زندگیام خالی بود. حالا خوشحالم که سایه مادرم را بالای سرم احساس میکنم و به او دلگرم هستم. این جوان ادامه میدهد: من همه این ماجراها را از دیگران شنیدم.
اینکه وقتی نوزادی ۲۰روزه بودم پدرم ازدواج کرد و مادرم را از خانه بیرون کرد. مادرم چند روزی پیش خانوادهاش ماند اما آنها هم او را نگه نداشتند و به بهزیستی سپردند. بعد از آن دیگر هیچکس از مادرم خبر نداشت چون او را به مرکز دیگری منتقل کرده بودند. از طرفی من مجبور بودم حضور نامادری را در خانه تحمل کنم.
من ۲برادر بزرگتر از خودم دارم که آنها هم نتوانستند این شرایط را تحمل کنند و همان سال به تهران آمدند و دیگر از آنها خبری ندارم اما من برخلاف بداخلاقیهای نامادریام تا ۱۵سالگی در خانه پدرم ماندم. بعد ترک تحصیل کردم و به تهران آمدم و در یک مغازه پیتزا فروشی مشغول بهکار شدم.
سالهای سختی بود و همیشه حسرت حضور مادر بر دلم بود. به سختی کار کردم تا زندگیام را بسازم. در این بین از هر کس که میتوانستم سراغ مادرم را میگرفتم. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت او فوت شده. یکی دیگر میگفت ازدواج کرده و دیگری میگفت در تیمارستان بستری شده. نمیدانستم چه کار کنم تا اینکه دوباره به شهرمان برگشتم و ازدواج کردم. در مراسم ازدواجم جای مادرم خالی بود اما همیشه دلم روشن بود که بالاخره روزی او را پیدا میکنم.
بهترین روز زندگی
مهدی ادامه میدهد: بزرگترین مشوق من برای پیدا کردن مادرم، همسرم بود. او همیشه خودش در اینباره پرس و جو و من را تشویق میکرد تا مادرم را پیدا کنم اما هیچ نشانهای نداشتیم تا اینکه یک روز زنی به خانه مان آمد و گفت خالهام است. او که با صاحبخانهام نسبت فامیلی دارد گفت که یک روز وقتی با صاحبخانهام درباره خواهرش صحبت میکردند یاد من افتادند و به این نتیجه رسیدند که ممکن است خواهر او، مادر من باشد.
خالهام گفت حرفهایی که درباره مرگ مادرم زده میشود دروغ است و او در خانه سالمندان زندگی میکند. باور کردن حرفهایش برایم سخت بود اما هرچه میگفت واقعیت داشت. او من را به خانهشان برد و آلبوم عکسهای خانوادگیشان را نشانم داد و من عکس مادرم را دیدم. چند روز بعد به مرکز نگهداری سالمندان حضرت ابوالفضل(ع) رفتم و مادرم را دیدم.
او من را نمیشناخت. من هم چیزی از او به یاد نداشتم. اما او بوی مادرم را میداد. او را در آغوش گرفتم و به پایش افتادم. آن روز بهترین روز زندگیام بود. همان روز او را به خانه بردم و گفتم میخواهم تا آخر عمر از او نگهداری کنم. حالا که بعد از ۲۳سال مادرم را پیدا کردهام سعی میکنم قدرش را بدانم. مادر یکی از بزرگترین نعمتهای خداست.
در سالهایی که زیر دست نامادری زندگی میکردم از خدا خواستم مادرم را به من برگرداند و حالا خدا را بهخاطر برآورده شدن آرزویم شکر میکنم. حالا دیگر هیچ آرزویی ندارم مگر اینکه مادرم از من راضی باشد.
مهدی درباره وضعیت مادرش گفت: او ۵۰سال سن دارد و تقریبا سالم است اما بهدلیل مشکلات روحی که در این سالها برایش پیش آمده دچار افسردگی شده و دارو مصرف میکند. من همه تلاشم را برای درمانش انجام میدهم.