حوادث

ماجرای خوش غیرت جنوب شهر تهران

 

 

پسری که در میان زباله‌ها آشغال جمع می‌کرد قصد داشت با بزرگتر شدن جثه‌اش و پر زور شدن دستانش پدرش را به قتل برساند.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران؛ سوژه امشب را از میان کوچه پس کوچه‌های پایتخت در حالی که برای پر کردن کیفش از ضایعات سرش را درون هر سطل آشغال می‌کرد پیدا کردم.
تقریبا شب از نیمه گذشته بود و او هنوز در تکاپو بود و آن چنان زیر لب زمزمه می‌کرد که گویی قرار است اتفاق ناخوشایندی برایش بیفتند. خیلی سریع در خیابان می‌دوید، از جوی‌های آب گرفته تا زباله‌ها که مردم جلوی درب خانه‌هایشان گذاشته‌ بودند جستجو و بررسی می‌کرد.

در میان این جستجوها ناگهان سد راهش شدم، مچ دستش را گرفتم تا فرار نکند، خیلی ترسیده بود دائما خودش را به این طرف و آن طرف می‌انداخت تا بتواند بگریزد اما او هرچه تلاش می‌کرد من محکم‌تر او را می‌گرفتم، 2-3 دقیقه بیشتر تلاشش طول نکشید بعد شروع به التماس کرد که رهایش کنم و بگذارم که برود فکر کرده بود مامور شهرداری یا بهزیستی هستم چون که دائما می‌گفت این بار رهایم کنید قول می‌دهم دیگر زباله‌های شهرداری را جمع نکنم، خودم خانه و زندگی دارم. نیازی ندارم که با شما بیایم.

بعد از این آرام تر شد بهش گفتم که من مأمور نیستم و برای دستگیری تو نیامدم خبرنگارم که تنها چند سوال بی جواب برایم مانده است اگر دوست داری به سوالاتم جواب بده اگر هم نمی‌خواهی می‌توانم بروم.

پسر نوجوان با شنیدن صحبت‌های من کمی به فکر فرو رفت و گفت: در زندگی من چیزی جالبی برای شنیدن نیست از زمانی که چشم بازکردم خود را در خرابه‌هایی دیدم که پدرم اسم آن جا را گذاشته بود خانه، اما هیچ شباهتی به سرپناه نداشت البته می‌گویم پدرم مردی را مد نظرم هست که با مادرم زندگی می‌کند و من اصلا فکر نمی‌کنم که او پدر من باشد.

پسرک ادامه داد: راستش دو سال بیشتر درس نخوانده‌ام و در مدرسه معلمان از فضایل پدر و اخلاق پسندیده او برایمان بسیار تعریف کرده بود اما این مرد(پدرم) روزها مادرم را کتک می‌زند و شب‌ها من و خواهرانم را با کمربند می‌خواباند، این مرد از آن جایی که می‌داند که من به دو خواهر بزرگترم حساسیت خاصی دارم وقت‌هایی که گوش به حرفش نمیدهم و در برابر کتک‌هایش مقاومت می‌کنم خواهرانم را آزار و اذیت می‌کند و من مجبور می‌شوم چندین برابر کار کنم تا او از این اقدام غیر اخلاقیش دست بر دارد.

پسر نوجوان که هنوز سنش دو رقمی نشده بود حرف‌هایی به سایز بزرگترها می‌زد و در حالی که با این حرف‌ها اشک  در چشم‌هایش جمع شده بود ادامه داد: باورکردنی نیست در طول عمرم تنها 7 روز رنگ خوشی و شادمانی را دیده‌ام، آن هم زمانی بود که این مرد به اصلاح پدر برای انجام کاری به مسافرت رفت، واقعا زندگی زیبایی داشتیم وقتی که او نبود و سایه‌اش بر سرمان سنگینی نمی‌کرد.

چندین بار به مادرم گفته‌ام وقتش شده است که من مرد خانه شوم اما مادرم باورش نمی‌شود که می‌توانم خرجی خودش و خواهرانمان را کسب کنم شاید زندگی قابل قبولی را نتوانم برایشان بسازم اما دیگر آن مرد بار گرانی بر زندگی‌مان شده است، نه من و نه خواهرمان دیگر طاقت فحش‌هایش را که در خماری به ما می‌دهد نداریم، اگر جثه‌ام کمی بزرگتر بود و زور دستمانم کمی بیشتر بود حتما وقتی مادرم را به خاطر این که ذغال قلیانش خوب سرخ نمی‌شود کتک می‌زد خفه‌اش می‌کردم.

این نوجوان که معلوم بود چند هفته‌ای استحمام نکرده است به یک درخت تنومند تکیه زد و در حالی که دستش را به کمرش زده بود با صدای بلند گفت: شما خبرنگارید پس در آینده‌ای نه چندان دور بنویسید که فرزندی پدرش را به بدترین شکل ممکن کشت اما یادتان باشد علتش را هم بنویسید، بگویید که این پسر قاتل به خاطر خواهر و مادرش پدرش را کشت، بگویید این پدر به قتل رسیده بیش از ده سال است که اعضای خانواده‌اش بازیچه دست او شده‌اند، بنویسید این پسر قاتل به خاطر اینکه مادر و خواهرانش کتک نخورند سال‌ها در میان زباله‌ها زندگی کرد و همچون یک حیوان کثیف، مردم از او فاصله گرفتند و با دیدنش از او روی برگرداندند.

پسر نوجوان در حالی به چشمان من خیره شده بود و به زور اجازه سرازیر شدن اشک هایش را نمی‌داد با قورت دادن آب دهان گفت: من نمی‌توانم با شما مصاحبه کنم، من زندگی‌ام جمله‌ای برای نوشتن ندارد که مردم آن را بشنوند و درس بگیرند همه زندگیم تباهی است و سرانجام به نابودی هم ختم می‌شود، راستش خودم هم نمی‌دانم قبل از ورود به این دنیا چه جرمی انجام دادم که الان تاوان آن را پس می‌دهم.

پسر نوجوان در حالی که هنوز اسمش را به ما نگفته بود دوید و در یک چشم به هم زدن در لا به لای کوچه‌ها نامرئی شد.

پسرک رفت، بی آن که بداند جواب تمام سوالاتم را داده است، ای کاش کمی دیگر صبر می‌کرد تا آدرس و محل سکونتش را بپرسم چرا که شاید مسئولان با خواندن آن به یاد بیاورند هنوز کودکانی زیر آسمان این شهر با نوای کمربند و سیلی در حالی که پاهایشان از دویدن‌های بسیار تاول زده است و می‌سوزد به خواب فرو می‌روند و در رویاهایشان ساده‌ترین زندگی‌ها را خواب می‌بینند.

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا