فرهنگ و هنر

من یک کودک کارم / داستانی برای کودکان کار و همذات پنداری بیشتر با انان

من یک کودک کارم / داستانی برای کودکان کار و همذات پنداری بیشتر با انان

من یک کودک کارم / داستانی برای کودکان کار و همذات پنداری بیشتر با انان

من عاشق بازی و مثل پرندگان، عاشق پرواز هستم. ولی انگار اسم من کودک کار است… نمی دانم … شاید وقتی در شکم مادرم بودم به من قول داده بودند که روزی پرنده شوم… آخر … من همه­ی آن قول و قرارها را شنیده­ام…

بیشتر ساعات کودکی ام در خواب گذشت… در بغل زنی که مادر من نبود ولی به هر کس می­رسید بدن لاغر و نحیف مرا نشان می داد و می­گفت به کودک گرسنه­ام رحم کنید! … نمی دانم…  شاید مردم رحم می­کردند ولی آن زن نه و نه دیگر صاحبانم. گاهی با خودم فکر می­کنم شاید مادرم  هم بی رحم بود که حاضر شده بود مرا به آن­ها اجاره بدهد. نمی­دانم او را به خاطر تمام سیاهی­های اطرافم، کودکی­های از دست رفته­ام که در خماری سنگین گذشت و آغوش و نوازش­های مادرانه­ای که حتی خوابش را هم ندیده­ام ­ ببخشم یا نه. آن همه تحقیر و گرسنگی چه میشوند؟! آزار و اذیت­ها، کتک ها و خیلی چیزهای دیگر که گفتنش برایم شرم آور است ولی شاید شما بزرگ­تر ها بهتر از من بدانید …

من یک کودک کارم / داستانی برای کودکان کار و همذات پنداری بیشتر با انان

همبازی من پسر کوچکی است که در شکم مادرش معتاد شده. او را به خاطر نداری فروخته­اند. یک بار به من گفت: خانواده­اش او را برای گدایی فروخته­اند. یک روز که سیلی محکمی از مرد عابری خورد گریه­اش بند نمی آمد آخرش به من گفت کاش اصلا به دنیا نمی آمدم. فکر می کنم خدا صدایش را شنید چند روزی بود که هر دو سرمای شدیدی خورده بودیم. من به قدری آدامس و لواشک فروخته بودم تا آن شب را بدون آزار و فحش و دعوا در گوشه­ی آن مثلاً خانه در تاریکی کز کنم تا خوابم ببرد. ولی او هنوز ده تا جوراب هم نفروخته بود. بدنش به خاطر خماری و یا شاید از گرسنگی و سرمای هوا میلرزید. گفت می­ترسد به آن خانه برگردد. هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که با من بیاید. دستش را گرفتم و کشیدم. ناله­ای از سر ناتوانی کشید گفت میدونم میتونی من رو با زور ببری ولی دیگه طاقت کتک خوردن ندارم. من می­میرم… مچ دست­های نازک و شکننده اش را رها کردم و ناامیدانه کنارش چمبانه زدم. گفتم پس من هم نمی­رم. در یک کوچه­ی خلوت با هم در لبه­ی یک جوب خشک نشستیم و پاهایمان را در عمق تاریک آن آویزان کردیم. همچنان که سرش را به شانه­ام تکیه داد بود به پرنده ای که روی درخت رو به رو لانه داشت اشاره کرد وگفت کاش من هم یک پرنده بودم تا  روی آن درخت برای خودم سرپناهی درست می کردم. آرزوی رضا هیچوقت برآورده نشد ولی فکر می­کنم خدا صدای او را شنید. چون صبح روز بد سنگینی عجیب بدن بیجانش را در حالی که کنارم در لبه­ی جوب نشسته بود احساس کردم. نمی دانم … شاید او نیز حالا یک پرنده بود… به یاد همان قول و قرارها …

من یک کودک کارم / داستانی برای کودکان کار و همذات پنداری بیشتر با انان

من یک کودک کارم / داستانی برای کودکان کار و همذات پنداری بیشتر با انان

نویسنده : سارا حسین پور

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا