حوادث

شوهرم قاتل است ، طلاق مي خواهم

زني که مي گويد شوهرم بي رحمانه چاقو را در قلب پدرم فرو برد، او همه چيز را نابود کرد ، پدرم را کشت،خودش را بدبخت کرد، من را نيز سياه بخت نمود و در اين ميان بچه هاي من نيز سرنوشتشان به بدي رقم مي خورد؛  به دادگاه آمد و تقاضاي طلاقش را به دست قاضي داد.

طلاق مي خواهم فقط همين

صداي فريادهايش در طول راهرو پيچيده بود و آنچنان از سوز دل مي گريست که همه را متوجه خود کرد .زن جوان روبه روي شعبه اي ايستاده بود که در آن پرونده هاي طلاق بررسي مي شود. پرونده هايي که پس از رسيدگي به آن، خيلي از زندگي ها از هم پاشيده شده و هر کس راه خودش را مي رود و در اين ميان سرنوشت بچه هاي طلاق با علامت سوال مواجه مي شود .

اما اين بار زن طلاق مي خواهد و آنقدر سوزناک از سرنوشت تلخش مي گويد که دل همه را به درد مي آورد.هر کس از کنارش رد مي شود به او خيره مي شود و لحظاتي مي ايستد تا حرف هاي او را بشنود.روي زمين مي نشيند و چادرش را بر سر مي کشد تا مردم کمتر متوجه او باشند ، آرام نزديکش مي روم  تا با او صحبت کنم تا از دردهاي دلش آگاه شوم و او از علت طلاقش بيشتر بگويد .

دقايقي کنارش مي نشينم تا آرام شود و او پس از سکوتي تلخ، لب گشود تا از دردهايش بگويد .

آه سردي کشيد و گفت: شوهرم مرد خوبي بود، اما هيچوقت نتوانست بپذيرد که حق با ديگران نيز مي تواند باشد؛ چرا که او هميشه فکر مي کرد حق با خودش است .زن نگاهش را به نقطه اي نامعلوم دوخت و ادامه داد: در يک محله زندگي مي کرديم و خانواده هايمان به خوبي همديگر را مي شناختند .

بين ما هيچ عشقي نبود و همه چيز سنتي برگزار شد ، آنها به دنبال دختري سر به زير براي پسرشان بودند و پدر من هم به دنبال تشکيل يک زندگي معمولي براي دخترش ، حتي نظر من هم در هيچکدام از اين موارد پرسيده نشد و وقتي سر سفره عقد نشستم، فقط به اين فکر مي کردم که من هم مثل خواهرانم بايد سر به زير و مطيع باشم و به يک زندگي معمولي ادامه دهم .زندگي ما آغاز شد و همه چيز از نظر ديگران خوب بود و من هم قانع بودم. شوهرم مرد خوبي بود به فکر زندگيش بود و در آمدش نيز بد نبود، اما مشکلي که داشت هميشه فکر مي کرد حق با خودش است و تنها اوست که مي تواند خوب تشخيص دهد. اوايل اهميتي نمي دادم، اما کم کم اين مسئله برايم آزار دهنده شد .

نمي توانستم خودم را گول بزنم

فرزند اولم به دنيا آمد و يک سال بعد نيز فرزند دومم به دنيا آمد. خودم را با بچه ها سر گرم مي‌کردم تا اين مسئله کمتر آزارم دهد، اما باز هم نمي توانستم خودم را گول بزنم .

گاهي اوقات واقعا رفتارهاي شوهرم آزار دهنده بود. او حتي در خريد لباس براي بچه ها نيز سعي داشت تا نظر خودش را بر من تحميل کند؛ حتي در چيدمان خانه نيز نظر من برايش اصلا مهم نبود و باز هم خانه را با سليقه خودش مي چيد .اگر حرفي مي زدم نيز سعي مي کرد من را متقاعد کند .

زن ادامه داد: ديگر تحملم تمام شده بود و دلم مي‌خواست حرف بزنم ، از حقم دفاع کنم و بگويم من نيز در اين زندگي نظر دارم و هميشه حق با تو نيست تا اينکه يک روز جلويش ايستادم و گفتم اين بار حرف من و سليقه من بايد باشد .او که فکرش را هم نمي کرد من چنين برخوردي داشته باشم، خيلي عصباني شد و وقتي ديد که من هم در مقابلش ايستادم، ناگهان دستش روي من بلند شد و دهانم را پر از خون کرد .باورم نمي شد که اين اتفاق افتاده باشد و او دست به چنين کاري زده باشد، بلند شدم تا به خانه پدرم بروم او گفت اگر پايت را از در بيرون گذاشتي ديگر باز نگرد؛ حتي گفت اگر از خانه بيرون رفتي تو را مي‌کشم ،ولي من بي توجه به حرف هايش با چشماني پر اشک از خانه بيرون رفتم .وقتي وارد خانه پدرم شدم ديگر بغضم ترکيد و همه چيز را گفتم. بيچاره پدرم تلاش مي کرد تا من را آرام کند. چند روز در خانه پدرم ماندم و او نيامد تا اينکه شوهرم تلفن زد و گفت بيا دم درخانه پدرت تا با تو صحبت کنم .

شوهرم قاتل است

وقتي زنگ خانه به صدا در آمد، پدرم دم در رفت، ولي نمي دانم چه شد که ناگهان داد و فرياد بلند شد من که تمام بدنم مي لرزيد گوشه‌اي ايستاده بودم و فقط ديدم پدرم روي زمين افتاد و همسرم فرار کرد.

وقتي جلو رفتم ديدم  چاقويي در قلب پدرم فرو رفته و او غرق در خون روي زمين افتاده است، شوهرم کار خودش را کرد. او پدرم را به قتل رساند و دستگير شد حالا شوهرم در آستانه اعدام است و زندگي من هم نابود شده است. آمده ام به دادگاه تا تا پيش از اعدام شوهرم از او طلاق بگيرم تا خانواده ام شماتتم نکنند و بتوانم گوشه اي بنشينم و براي دردهايم اشک بريزم

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا