حوادث

داستان پسر ناز پورده که سرباز شد/ پسر جوان: تحمل غذای کم را نداشتم

با یک داستان واقعی؛

وقتی همه راه‌ها را رفتم که از خدمت سربازی معاف شوم اما به در بسته خوردم، به اجبار به سربازی رفتم، اگر برای رفتن به سفرهای خارجه به پاسپورت نیاز نداشتم هرگز به سربازی نمی‌رفتم.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران؛ وقتی همه راه‌ها را رفتم که از خدمت سربازی معاف شوم اما به در بسته خوردم، به اجبار به سربازی رفتم، اگر برای رفتن به سفرهای خارجه به پاسپورت نیاز نداشتم هرگز به سربازی نمی‌رفتم.

در دوران آموزشی با پسر فقیر و لاغر اندامی به نام حسن هم خدمت بودم. اصلا از او خوشم نمی‌آمد. احساس می‌کردم خیلی پسر خود شیرینی است. منم یه پسر ناز پرورده یکی یه دونه تپل بودم. دوره آموزشی که تمام شد باز هم با هم داخل یک کلانتری افتادیم. هر روز برای من به اندازه صد روز می‌گذشت.

تحمل صبح زود از خواب بیدار شدن، غذای کم، بله و چشم گفتن، احترام گذاشتن، همه و همه برایم عذاب بود. از همه سخت‌تر هم این بود که هیچ کس مثل من نبود که بتوانم باهاش دوست شوم و تنهایی هام را پر کنم. چون حسن هم تنها شده بود و از دوستان دوره آموزشی جدا شده بود و فقط من را می‌شناخت، آرام آرام سعی می‌کرد به من نزدیک شود، اما من آنقدر بد بودم که فکر می‌کردم او به خاطر خوراکی‌های رنگارنگی که مادرم برایم گذاشته دور من می‌چرخد.

خیلی با آن دوست نشدم اما دورادور حواسم بود. یک شب که غذا خیلی کم بود و آخر شب همه گرسنه بودند از داخل ساکش چند تا نان محلی در آورد و آنها را تکه تکه کرد و به همه یک تکه داد و کوچک‌ترین تکه رو خودش برداشت، به من هم یک تکه تعارف کرد. دستم را بلند نکردم تکه نان رو روی تختم گذاشت و رفت.

فردای آن روز نظافت عمومی بود دست یکی از بچه‌ها بریده بود نمی‌توانست لباس هایش بشورد، حسن اول لباس های او را شست و پوتین هایش را واکس زد، بعد کارهای خودش را انجام داد.

حسن خیلی آرام بود همیشه هم خوشحال بود. یک روز که یک متهم را با حسن برای محاکمه به دادگاه بردیم. دست متهم به دست من دستبند بود اما نمی‌دانم چطور دستبند باز شد و متهم پا به فرار گذاشت من و حسن شروع کردیم به دویدن آنقدر دویدم که از نفس افتادم، دیگر نمی‌توانستم. آنقدر خسته شدم که اضافه خدمت رو به دویدن ترجیح دادم اما حسن همچنان می‌دوید، من همان جا نشستم و منتظر ماندم تا بالاخره حسن با متهم برگشت، باورم نمی‌شد، آنقدر دویده بود که بند پوتینش پاره شده بود. شاید چند کیلومتر دویده بود. غرورم اجازه نمی‌داد از او تشکر کنم، عادت نداشتم حتی از پدر و مادرم هم تشکر کنم چه برسد به دیگری، شب داخل کلانتری به حسن گفتم من اضافه خدمت می‌خوردم تو چی نصیبت می‌شد که اینقدر دویدی؟ جواب داد، لبخند خدا…

حسن برای دادن روحیه به سربازان هر کاری می‌کرد. مثلا با تلفن پادگان کوتاه صحبت می‌کرد و می‌گفت خانواده‌های دیگه پشت خط‌ هستند. خلاصه آنقدر کارهای خوب انجام داد و کلانتری را نشاط انگیز کرد که حتی من هم می‌خندیدم.

اولین باری که به مرخصی رفتم داخل خانه، بیرون از خانه و حتی موقع خواب یاد حسن می‌افتادم، وقتی یادش می‌کردم دوست داشتم مرخصی زود‌تر تمام شود و برگردم پیش حسن، اما یاد صبح بیدار شدن‌ها که می‌افتادم می‌گفتم کاش ساعت بایستد.

دوباره برگشتم کلانتری هر روز که می‌گذشت بیشتر و بیشتر شیفته منش و اخلاق حسن می‌شدم او هیچوقت کسل و خسته نبود، بهش می‌گفتم حسن تو خسته نمیشوی مگه سنگ هستی؟ می‌گفت: آدم عاشق خسته نمیشود…

هر بار که به مرخصی می‌رفتم بیشتر از دفعه قبل دلم برای حسن تنگ می‌شد من در کنار او لحظه‌ای حس خوب بودن را فراموش نمی‌کردم. محیط کلانتری آنقدر با وجود حسن مفرح شده بود که دیگر وقتی مرخصی می‌رفتم از برگشتن واهمه نداشتم.

روزهای آخر خدمتم وقتی خانه می‌رفتم پدر و مادر و اطرافیانم می‌گفتند کاش زود‌تر به سربازی می‌رفتی، چقدر مرد شدی چقدر مهربان شدی و….

یادم است اوایل خدمت از حسن پرسیده بودم چرا سربازی؟

جواب داد چرا سربازی نه؟ 

گفتم سوال را با سوال جواب نمیدهند، گفت: خودت جوابش را می‌فهمی. همینطور هم شد وقتی سربازی‌ام تمام شد با خودم گفتم چرا سرنبازم به خاطر اینکه دیگری امنیت داشته باشد، چرا سرنبازم به خاطر اینکه یک جوان که همه امید خانوادش است، معتاد نشود، چرا سرنبازم به خاطر ناموسم که در امان باشد، چرا سرنبازم تا کشورم زیر سلطه بیگانه نرود. چرا سرنبازم در راهی که دیگران به خاطرش سرباختن، چرا سرنبازم، به خاطر امثال حسن، چرا سرنبازم، به خاطر سربلندی…

سربازی برای من مثل یه دانشگاه بود، خیلی چیز‌ها یاد گرفتم، یاد گرفتم سربازی یعنی مثل حسن مرد شدن، سربازی یعنی گذشت، ایثار، فداکاری، سربازی یعنی صبح با عشق به خدا از خواب بیدار شدن و به نماز ایستادن، سربازی یعنی عشق ورزیدن، سربازی یعنی خوب شدن، سربازی یعنی احترام گذاشتن به کسانی که بر گردنت حق دارند، سربازی یعنی از پلکان غرور افتادن، سربازی یعنی روی پای خود ایستادن، سربازی یعنی لذت بردن از آرامش دیگران، سربازی یعنی ایمان، سربازی یعنی کمال، سربازی یعنی من و تو ما شدن…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا