حوادث

زندگی تلخ و شیرین یک مرد تهرانی

 

واقعا دوران سختی بود،‌ ولی گذشت، همسر همیشه می‌گوید من موفق ترین مرد روی زمینم ولی من می‌گویم دوستم سخاوتمند ترین مرد ایران است، ‌او حدود 90 روز مرا در حالی خود فقیر بود یاری کرد،‌ از خوراک خود می‌زد که من بتوانم روی پایم بایستم،‌ من او را از سال 85 می‌شناختم درست زمانی که برای خرید جنسی به مغازه‌ام می‌آمد و من به خاطر وضع مالی‌اش اجناس را به قیمت پایئن تر به او می‌دادم.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، نارنجی‌پوش‌ها را خیلی دوست داشت،‌ البته نامش را گفت ولی تاکید کرد که جایی نوشته نشود،‌ وقتی با آن جارو‌های دست بلند در حال نظافت خیابان بود با یکدیگر کپ و گفتی داشتیم.

جالب بود،‌ می‌گفت: قبلا برای خودش کار و کاسبی داشت و چندین کارگر برایش کار می‌کردند،‌ که در آتش سوزی همه آن را از دست داد و بعد هم مریضی و خرج درمان کمرش را شکست.

به قول خودش کار برای مرد است و در آوردن لقمه نان حلال عیب و عار نیست ولی از فامیل و آشنایش دلخور بود و ‌می‌گفت: وقتی دستم تنگ شد و مغازه‌ سوپرمارکتم در آتش سوخت،‌ تقریبا تمام کسانی که تا قبل از آن با یکدیدگر رفت و آمد داشتیم، ‌دیگر به خاطر اینکه نکند بخواهند کمکی کنند،‌ او را از یاد بردند.

مغازه بیمه نداشت و تمام خسارت را مجبور شد خودش بپردازد،‌ تمام اجناس در آتش سوخت و حتی خسارتی را که به مغازه وارد شده بود را صاحب ملک از او گرفت. نارنجی پوش در آن زمان یک کودک 2 ساله داشت که دچار مشکل تنفسی شده بود و باید درمان می‌شد.

نارنجی پوش می‌گفت: تمامی این حوادث در زمستان سال 87 رخ داد و سپس درمان فرزندم حساب بانکی‌ام را خالی کرد،‌ حدود 6 ماه بیکار بودم و اصلا متوجه نبودم که پس انداز 10 ساله‌ام رو به اتمام است، ‌تا اینکه یک شب وقتی خواستم بروم غذایی برای شام بخرم، متوجه شدم نه پولی در جیب دارم و نه در حساب بانکی‌ام.

وی ادامه داد: سخت‌ترین شب زندگی‌ام همان شب بود، باید دست  خالی به خانه بازمی‌گشتم ،‌همسرم از صبح چیزی نخورده بود و منتظر بود تا من با غذاهای رنگارنگ وارد خانه شوم،‌ راستش می‌خواستم زمین دهن بازمی‌کرد و مرا درون خود ببلعد.

نارنجی پوش از گفتن بیشتر جزئیات آن شب سرباز زد و رفت به فردای آن روز که مجبور شد برای اولین بار پول قرض بگیرد،‌ پیش ده‌ها نفر رفت اما همگی با آوردن بهانه‌ای دستش را رد کردند ولی در کمال ناامیدی یکی از دوستانش که باورش نمی‌شد،‌ هم اینکه فهمید دچار مشکل شده به سراغش آمد و مقداری از پس انداز زندگی‌اش را به او قرض داد.

نارنجی پوش باید باور می‌کرد که الان باید دوباره از صفر شروع کند،‌ باید دوباره همان درد و رنج‌ها را تحمل کند تا به شرایط ایده‌آل برگردد،‌ روزنامه برداشت،‌ قسمت نیازمندی‌ها،‌ پس از کلی تماس توانست یک کار برای خودش نزدیکی سه راه افسریه در یک کارگاه آهنگری پیدا کند.

شرایط سختی بود، ‌مخصوصا اینکه حقوقش ناچیز بود و جوابگوی هزینه‌های زندگی‌اش نبود،‌ پس از 2 ماه کار کردن در آنجا توانست به عنوان نگهبان شب در یکی از شرکت‌های شرق تهران استخدام شود.

نارنجی پوش می‌گفت: با کمک دوستم این چند ماه از زندگی‌ام را سپری کردم، ‌او بسیار مرد با سخاوتی بود،‌ هر روز مبلغی پول به من می‌داد که جلوی زن و بچه‌ام شرمنده نشوم،‌ اما وقتی نگهبان شرکت شدم،‌ وضع مالی‌ام بهتر شد و می‌شد در ماه کمی‌ هم پس انداز کنم، ولی بی‌خوابی خیلی بهم فشار می‌آورد.

پس از یک سال یک موتورسیکلت خریدم،‌ باورم نمی‌شد خیلی خوشحال بودم،‌ می‌توانستم در وقت صرفه جویی‌ کنم و کمی بخوابم، البته بازهم آن دوستم که از برادر به من نزدیکتر شده بود،‌ با راهنمایی‌هایش مرا کمک می‌کرد،‌ هیچ وقت نفهمیدم که در گذشته چکار می‌کرده است، ولی حدود 60 سال سن داشت، بهترین دوست من بود.

کم کم پس از 2 سال با حقوق مزایای نگهبانی و کار در کارگاه آهنگری توانستم یک مغازه کوچک رهن کنم و سوپرمارکت بزنم،‌ اوایل همسرم در مغازه می‌ایستاد،‌ باورکردنی نبود با کمک دوستم و همکاری همسرم دوباره داشتم به شرایط قبلی بر می‌گشتم،‌ هر ماه اجناس مغازه و مشتریان بیشتر می‌شدند،‌ کاسبی‌ام از قبل بهتر بود تا اینکه اواسط سال 92 بود دیگر از کارگاه آهنگری بیرون آمدم و خودم به مغازه چسبیدم ولی بازهم شب‌ها سر شیفت نگهبانی می‌رفتم.

شاید در این 4 – 5 سالی که بدترین دوران زندگی‌ام بود، بعضی از شب‌ها و روز‌ها اصلا نمی‌خوابیدم،‌ درد و بیماری‌ها را با بی‌اعتنایی رد می‌کردم و تنها می‌ترسیدم که آن شبی که دست خالی به خانه برگشتم در حالی که همسرم منتظر غذا بود، ‌دوباره تکرار شود.

واقعا دوران سختی بود،‌ ولی گذشت، همسرم همیشه می‌گوید من موفق ترین مرد روی زمینم ولی من می‌گویم دوستم سخاوتمند ترین مرد ایران  است،‌ او حدود 90 روز مرا در حالی خود فقیر بود یاری کرد،‌ از خوراک خود می‌زد که من بتوانم روی پایم بایستم،‌ من او را از سال 85 می‌شناختم، زمانی که برای خرید جنسی به مغازه‌ام می‌آمد و من به خاطر وضع مالی‌اش اجناس را به قیمت پایئن تر به او می‌دادم.

یک سوال در ذهنم ماند اینکه چطور این مرد موفق امروز لباس نارنجی به تن دارد و خیابان را نظافت می‌کند،‌ او که الان باید سر شیفت نگهبانی‌اش باشد، در جواب این سوالات، نارنجی پوش گفت: این لباس متعلق به دوستش است که چند شبی به جای او سرکار آمده تا مشکلش را بر طرف سازد و دوباره سر شغلش بازگردد.

نارنجی پوش گفت: سخاوت دل بزرگ می‌خواهد نه جیب پر از پول، ‌درست زمانی که محتاج بودم ثروتمندان از ترس اینکه از مالشان کم نشود مرا از یاد بردند و دست من را یکی از فقیرترین انسان‌های این شهر گرفت و آبرویم را خرید.

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا