حوادث

ازدواج اجباری من را بدبخت کرد. مجبور به ازدواج شدم.

ازدواج اجباری من را بدبخت کرد. مجبور به ازدواج شدم.

ازدواج اجباری من را بدبخت کرد. مجبور به ازدواج شدم.

«یکی از روزها علی خیلی احساس دلتنگی می‌کرد و از من خواست قراری بگذارم تا او را ببینم و من با وجود ترس از شوهرم قبول کردم و با او قرار گذاشتم تا با علی به باغ پدرش بروم. آن روز به بهانه مریضی به همراه همسر و خانواده‌ام به گردش نرفتم و بعدازظهر علی به دنبالم آمد، در دلم آشوب بود، ولی سوار ماشین شدم و راه افتادیم اما علی در مسیر چند نفر از دوستانش را هم سوار کرد و من تازه فهمیده بودم در چه دامی گرفتار شدم ولی کار از کار گذشته بود و …».

ازدواج اجباری من را بدبخت کرد. مجبور به ازدواج شدم.

پدرم کارگر ساده‌ای بود و وضعیت مالی ما خوب نبود

زهرا دختری 18 ساله است که در گفت‌وگو با مددکار مرکز مشاوره داستان زندگی‌اش را این‌گونه بیان کرد: پدرم کارگر ساده‌ای بود و وضعیت مالی ما خوب نبود، او همیشه دیروقت و خسته به خانه می‌آمد. روزی به مادرم گفت: برای زهرا خواستگار می‌آید. او گفت: فردا شب احمد و پدر و مادرش به خواستگاری می‌آیند. احمد پسر خوب و مودب و سر به زیری است و خانواده خوبی هم دارد؛ تازه از این‌ها گذشته دوست خانوادگی ما هستند و از زیر و بم همدیگر آگاه هستیم.
فردای آن شب احمد با خانواده‌اش به خواستگاری من آمدند و من از ترس پدرم و حفظ آبروی خانواده‌ام در حین خواستگاری چایی آوردم و با گفتن این جمله پدرم که احمد و زهرا بروند باهم صحبت بکنند، من و احمد بلند شدیم و رفتیم  گوشه ای که باهم صحبت بکنیم و ما هم در مورد همه چیز صحبت کردیم، ولی در مورد عدم علاقه‌ام به احمد نمی‌دانستم چطور به او بگویم.

ازدواج اجباری من را بدبخت کرد. مجبور به ازدواج شدم.

من کسی دیگر را دوست داشتم

کم کم قضیه عدم رضایت خودم را از ازدواج با او گفتم و از او خواهش کردم که در این مورد به پدرم چیزی نگوید و بگوید که خودش تمایل ندارد با من ازدواج کند.
احمد گفت: چون من‌را خیلی دوست دارد این کار را برایم انجام می‌دهد و به خانواده‌اش همان طور که من خواسته بودم گفت از اخلاق من خوشش نیامده و حاضر به ازدواج با من نیست وخانواده اش به پدرم گفته بودند. ولی پدرم باور نکرد وخود با احمد صحبت کرد. تمام امیدم این بود که پدرم از تصمیم خود منصرف شده باشد، اما وقتی شب به منزل برگشت به مادرم گفت: آخر همین هفته عقد کنان زهراواحمد است. به زهرا بگو که دیگه بهانه‌ای ندارد و اگر مخالفت به کند باید ترک منزل کند.

تا صبح گریه کردم

تا صبح گریه کردم وهمه چیز را برای علی که پسر مورد نظرم برای ازدواج بود وقصد ازدواج با هم را داشتیم تلفنی تعریف کردم. سرانجام عقد ما سر گرفت اما من همیشه بی رمق و بی حوصله بودم و نسبت به احمد رفتار سردی نشان می‌دادم. هر وقت احمد ابراز علاقه می‌کرد با سردی با او برخورد می‌کردم و همچنان به رابطه تلفنی خود با علی ادامه می‌دادم تا اینکه یکی از روزها علی خیلی احساس دلتنگی می‌کرد و از من خواست قراری بگذارم تا او را ببینم و من با وجود ترس از شوهرم قبول کردم و با او قرار گذاشتم تا با علی به باغ پدرش بروم.
آن روز به بهانه مریضی به همراه همسر و خانواده‌ام به گردش نرفتم و بعدازظهر علی به دنبالم آمد، در دلم آشوب بود ولی سوار ماشین شدم و راه افتادیم اما علی در مسیر چند نفر از دوستانش را هم سوار کرد و من تازه فهمیده بودم در چه دامی گرفتار شدم؛ ولی کار از کار گذشته بود. آن‌ها از من فیلم مستهجن و مبتذل تهیه کردند و گفتند اگر دوستانت را به ما معرفی نکنی، فیلمت را همه جا پخش می‌کنیم و شماره موبایل خانواده‌ام را از من گرفتند و گفتند به خانواده‌ات خبر می‌دهیم و در نهایت من‌را در خیابان رها کردند، حالا نمی‌دانم چه باید بکنم؛ از همه چیز متنفرم از پدرم از خودم و ….

ازدواج اجباری من را بدبخت کرد. مجبور به ازدواج شدم.

یلدا توکلی – دفتر روزنامه نسل فردا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا