حوادث

انتقام منشی شرکت از مدیران

انتقام منشی شرکت از مدیران

بعد از اینکه منشی شرکتی با شکست عشقی مواجه شده بود برای اینکه انتقامش را از مردهای هرزه و هوس ران بگیرد به خانه مدیر شرکت رفت اما نمیدانست چه سرنوشتی دارد و چه نقشه ای برایش کشیده شده است.

دختر فریب خورده که کاری از دستش بر نمی آمد پیش مشاور اجتماعی در یک کلانتری رفت. ماجرا را در زیر از زبان پلیس می خوانید:
بعد از ساعت یک بود و من کار میکردم و مشغول بودم . به انجام چند مورد مشاوره ای پرداختم و دیگر کارهایم را انجام میدادم که متوجه س وصدای خانمی شدم که در حال التماس بود و مشاوره میخواست. در اتاق را باز کردم . وی می خواست در دل کند.
خیلی پریشان و مضطرب بود. پیش من آمد و پرسید میتوانم حرف بزنم؟ من نیاز به دردل دارم.التماستان میکنم. او را داخل آوردم. سرش را پایین انداخت و چند لحظه اتاق ساکت بود. او در حالی که میلرزید و گریه میکرد.
وقتی آرامتر شد و اشکهایش را پاک کرد گفت: شما برای من چکار میتوانید بکنید؟ آیا دیر نشده؟ من هم گفتم نه. او شروع کردن به تعریف داستانش: 18 سال داشتم که در دانشگاه پذیرفته شدم. از کودکی کارهای فنی را دوست داشتم با اینکه خیلی اینجور کارها مناسب خانم ها نیست. اما من بشدت علاقه داشتم.

رشته دانشگاهیتان چه بود؟

مهندسی عمران

پس خانم مهندسی.

من در کلاسهای فنی حرفه ای شرکت میکردم و به  آینده امید زیادی داشتم. مادرم خانه دار و پدرم کارمند بود. من به جز خودم یک برادر و یک خواهر هم دارم. برادم 6 سال از من کوچکتر و نامش محسن و خواهرم 4 سال کوچکتر از من و نامش فرشته است. بین ما و والدینمان رابطه احساسی و عاطفی وجود نداشت. رابطه ها خشک و جدی بود. علایق ما مهم نبود. ما فقط عید نوروز همدیگر را میبوسیدیم.

چرا؟

برای والدین ما عشق به ما مهم نبود و حتی به این مسئله توجه و فکر هم نمیکردند. من تلاش زیادی کردم که رابطه ام را با آنها صمیمی کنم اما نشد.
محسن معتاد شد و هر روز داغونتر میشد. 20 سالم بود که فرشته ازدواج کرد و به خانه خودش رفت. ازدواج فرشته باعث شد من نابودتر بشوم.
مگر ازدواجش بد بود؟

نه اما چون من دختر بزرگتر بودم باید اول من ازدواج میکردم. مگر نباید به من احترام میگذاشتند؟

من همیشه فکر میکنم چرا خاستگاری تا به حال نداشته ام؟ ازدواج به یک کابوس برایم تبدیل شده بود.
دیگر خواب نداشتم. همه فکر و ذکرم شده بود ازدواج. خودم را حقیر میدیدم و فقط دلم میخواست ازدواج کنم. در ذهنم به اینکه فکر میکردم با پسری ارتباط داشته باشم و میخواستم انتقام بی مهری والدینم را بگیرم.

با اینکه میدانستم همچین کارهایی مطابق با قوانین اسلامی نیست دلم را به دریا زدم و زندگیم هم در نهایت نابود شد.

در دانشگاه با پسری که بهرام نام داشت آشنا شدم. هم رشته و همکلاسی بودیم. بعد از مدتی رابطه ما قطع شد. بعد از بهرام با یک پسر دیگر به نام محمد آشنا شدم. او به من قول داد با من ازدواج کند. من هم باور کردم. یک روز که در دانشگاه بودم آمد گفت من نمیتوانم خواستگاری تو بیایم و فقط میتوانیم دوست باشیم . خانواده من این ازدواج های خیابانی را نمیپذیرند.
خیلی عصبانی شدم. سیلی به صورتش زدم. او با احساسات من بازی کرده بود. اعتمادم را به همه پسرها از دست داده بودم. افسردگی گرفتم. تصمیم گرفتم به سایتهای همسریابی بروم. از صبح تا شب در این سایتها بودم. نتیجتا با فریدون نامی آشنا شدم.
دوباره به راه قبلی رفتی؟

بله. من با فریدون دوست شدم و باز مثل موارد قبلی من بازنده بودم و او مرا ترک کرد.
با اینکه عاشق رشته ام بودم اما به دانشگاه نرفتم.

درست را ول کردی؟

بله. چون دانشگاه خاطرات تلخی را برایم ایجاد کرده بود و خاطرات آنجا عذابم میداد. خودم را در خانه زندانی کردم. به واسطه یکی از فامیلها در یک شرکت خصوصی مشغول کار شدم.

دو مرد که فامیل هم بودند شرکت را اداره میکردند. آنها به من پیشنهاد دادند تا رابطه جنسی نامشروع با آنها پیدا کنم. با اینکه در غلط بودن کارم شکی نداشتم رابطه پیدا کردم. میخواستم از خودم هم انتقام بگیرم. من فقط میخواستم دیده شوم و برای این هدف هرکار میکردم. باز هم شکست خوردم و رابطه ام را قطع کردم.

آن دو مرد چه کردند؟

به من گفتند از من فیلم گرفته اند و اگر با آنها رابطه نداشته باشم فیلمم را پخش میکنند. من اکنون دیگر آینده ای ندارم. ماجرایم همین بود.

آسیب بی مهری پدر و مادر

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا