اجتماعی

داستان سکوت شب قسمت سوم

داستان سکوت شب قسمت سوم

خلاصه داستان: در قسمت های قبلی خواندید که لیلادختر جوان قصه ما که از همسرش جدا شده است با پسرش مرصاد زندگی می کند و همه دغدغه اش پسرش است.تا اینکه در اثر یک اتفاق با مرد جوانی آشنا می شود که…
خورشید مثل هرراز با انوارطلاییش آغاز یه راز دیگه را نوید میداد.اما من دلم شور عجیبی می زد. صدای تیک تاک ساعت سکوت را شکسته بود وعقربه ها خود نمایی می کرد .تلفن به صدا دراومد سریع به سمت تلفن رفتم تامرصاد وافسون بیدارنشوند آرام گفتم :
_ بفرمایید؟
صدای شاد و پرهیاهوی نیلوفر خواب را ازسرم پراند.
_ لیلا،چطوری عزیزدلم ؟
تعجب کرده بودم از تماس بی موقعش ، حاضرجوابی کردم وگفتم :
_ ازکدوم دنده بلندشدی اینقدرشنگولی ؟به ساعتت نگاه کردی ؟
_ ازدنده راست پاشدم ،نگران نباش خل نشدم سالمم ،میخواسم عرض ادب کنم وصدات رابشنوم .
_ خل که چه عرض کنم ،همه چل اند تو45 رد کردی!
_ نیلوفرکه اصلاعادت به سکوت نداشت با لحن طنزش گفت :
_ نمکدون ، دیشب توی آب نمک خوابیدی ؟
_ توی آب نمک که نخوابیدم ، توی تراش خوابیدم تیزه تیزم.
باگفتن این جمله صدای خنده هردومون درتلفن پیچید .
مکالمه ام بانیلوفر زیاد به درازا نکشید وتمام شد ، رازای جمعه را دوست داشتم به تفریح می رفتم واستراحت می کردم اما نمیدونم چرااین جمعه حس و حال غریبی داشتم .به بالکن رفتم تاهوای تازه بخورم وکمی از این حال وهوا دور بشم که صدای آشنایی لبخند رای لبام نشوند.
_ صبحت بخیرلیلاجونم.
افسون بود.
_ صبح بخیر، دیشب خوب خوابیدی؟
_  چیزی شده ؟ داغون میزنیا؟
عادت نداشتم توضیح بدم چون دوست نداشتم اطرافیانم نگرانم بشوند.
_ نه خوبم ، بیا بریم صبحانه بخوریم .
میزصبحانه راچیدم و میخواسم مشغول خوردن بشم که صدای گوشیم به صدادر آمد.خیلی  گرسنه بودم برای همین بی تفاوت زنگ هاشدم . افسون گفت:
_ گوشیت خودشو کشت ، جواب نمیدی؟
_ نه میره روی پیغام گیر.
صداش برام آشنابود ،بغض عجیبی داشت که منفجرشد ودرمیان گریه هایش گفت :
_ حسام تموم کرد،بیچاره مرصاد.
انگار پتکی برسرم کوبیده شد ،صدای مهردادبود که این چنین پریشون شده بود ، پاهایم نای حرکت نداشت وسرجایم میخکوب شدم . افسون متوجه حالم شد وبه سمت  گوشی رفت وهمه جاسیاه شد .
دیگر تصاویربرایم تاربود . دستهای کوچک مرصاد  تکونم می داد وپشت سرهم می گفت :
مامانی، مامانی ،پاشو…
افسون  که نگران بود وصورتم را خیس آب کرد وباسیلی که به گوشم زد ،حالم جا اومد . به سختی بلند شدم وبه افسون ومرصاد نگاه کردم ،مثل بچه ای که مات شده ونمیدونه چطورگریه کنه . فقط نگاه می کردم ،افسون که دلواپس شده بود گفت :
_ لیلاجان خوبی؟
خودم رادرآغوش افسون انداختم وبلند بلند گریه می کردم ، ودرمیان ناله هایم حسام راصدا می زدم . باورم نمیشد فوت کرده باشه .
تصمیم گرفتم بامرصاد به خانه پدرحسام بروم وجریان را بفهمم. بخاطرمرصاد ، اما افسون مخالفت می کرد وداد وفریادش بلند شد:
_ آخه میخوای بری اونجا که چی بشه ، کسی منتظرت نیس.
_ اگه کسی نمیخواس من باشم مهرداد زنگ نمی زد.
_ این پسره عقل درست وحسابی نداره شیش وهشت میزنه .
_ اتفاقا عاقله فقط ادعای دیوونه ها رادرمیاره.
_  وا لیلا مگه میشه عقل داشت ودیوونه بازی دربیاره ،پسره بهلوله نکنه؟
اصلاحوصله شوخی نداشتم ودلیل نداشت افسون راقانع کنم برای اینکه حرفا تموم بشه گفتم :
_ وقت خوبی برای مزه انداختن نیس ، تادیرنشده باید بریم . به اتاقم رفتم واماده شدم . لباسای مرصادم براش آوردم تاعوض کنم . افسون هم پشت سرهم حرف میزد وقفه نداشت
_ حداقل مرصاد را نبر ، توی ذهنش می مونه و توی روحیه اش اثر می گذاره . دیوونه بازی درنیار دختر .
دست مرصاد را گرفتم وبه سمت در ورودی رفتم . ازپشت سر دست مرصاد را کشید وگفت :
_ نمیگذارم ببریش.
__ ولش کن باید بریم.
_ نمیگذارم.
صدای گریه مرصاد بلند شد وباعث شد من وافسون رهاش کنیم . سکسکه امانش رابریده بود وکلماتش نامفهوم بود . برای اینکه آرام بشه گفتم :
_ اگه پسرخوبی باشی برات بستنی میخرم ،زود میام خاله پیشته.
لبخند زد وهمچنان سکسکه می کرد ،خداحافظی کردم وبه پارکینگ رفتم . خوشبختانه ماشین با اولین استارت روشن شد. دستانم می لرزید وبه سختی رانندگی می کردم. تمام خاطرات 5 سال زندگی مشترکم باحسام برایم زنده شد وازجلوی چشمانم عبور می کردند واشکهایم سرازیرمی شدند . قلبم ازجایش کنده می شد دلم شورمی زد وتنم سرد سرد شده بود….. پایان قسمت سوم …

داستان سکوت شب قسمت سوم

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا