دوستان خوب / قصه ای برای کودکان و دوستان خوبی که قصه دوست دارند
دوستان خوب / قصه ای برای کودکان و دوستان خوبی که قصه دوست دارند
دوستان خوب / قصه ای برای کودکان و دوستان خوبی که قصه دوست دارند
روی یکی از شاخههای یک درخت بزرگ و پر از شکوفه، آشیانهی گرم و قشنگی بود که گنجشک کوچولویی به همراه پدر و مادرش توی آن زندگی میکرد. اسم گنجشک کوچک قصهی ما “نازی” بود. آخه هرکس گنجشک کوچولو را روی درخت میدید، میگفت: “نازی” !! عجب گنجشک قشنگ و “نازی”!!
یک روز صبح، بعد از خوردن یک صبحانهی خوب و خوشمزه ، پدر و مادر نازی به او گفتند: «نازیجون تو دیگه بزرگ شدی و باید پروازکردن را یادبگیری»
نازی خیلی پروازکردن را دوست داشت ولی یک کمی میترسید. ولی مامان و بابا به نازی گفتند نترس نازیجون، ما خیلی تو را دوست داریم و نمیگذاریم به زمین بخوری. بعد مامان و بابا دو طرف گنجشک کوچولو ایستادند و به او گفتند آرام بیا روی شاخه بایست و بالهایت را بازکن و تکانبده؛ بعد هر سه نفر ما با هم میپریم توی هوا. نترس! آن پایین، زیر درخت پر از چمنهای نرم است. اگر هم بالهایت خستهشد آرام روی چمنهای نرم زیر درخت فرود میآیی و ما دوباره تو را با خودمان به روی شاخه درخت میبریم تا دوباره بپری و پروازکردن را خوب یادبگیری. نازیکوچولو قبولکرد و آمد روی شاخهی درخت ایستاد؛ قلبش تاپ تاپ میزد ولی وقتی مامان و بابا را کنار خودش روی شاخه دید آرام شد. نفس عمیقی کشید و بالهایش را بازکرد و تکان داد و به همراه پدر و مادر خود به آسمان پرید. مادر و پدر نازی به آرامی در کنار او پرواز میکردند ولی نازی با اینکه بسیار شاد و هیجانزده بود، بالهای او خیلی زود خسته شد چون این اولینبار بود که پرواز میکرد. به همین دلیل گنجشک کوچولو آرام آرام به زمین نزدیک شد و در حالی که پدر و مادر مواظب او بودند، نازی کوچک خواست که بر روی چمنها بنشیند. ولی نازی به جای چمنها بر روی یک توپ سفیدِ نرم و پشمالو فرود آمد. نازی با خودش گفت: «عجب چمن سفید و نرمی است!!»
دوستان خوب / قصه ای برای کودکان و دوستان خوبی که قصه دوست دارند
در همین هنگام میدانید چه شد؟! دوتا گوش سفید و دراز از توی توپ بیرون آمد!
نازی با تعجب گفت: «اِ !این چمنها چرا اینطوری است؟ این دو تا چی هستند؟»
در همین موقع گوشها تکان خوردند و سر گردِ کوچک و بامزهای هم آمد بالا و رو به گنجشککوچولو گفت: «سلام! تو چه گنجشک نازی هستی! من چمن نیستم! من یک خرگوش هستم! یه خرگوش کوچولو! همه من را “بامزه” صدا میزنند! چون خیلی بامزه هستم!»
گنجشک کوچولو هم خندید و گفت:«سلام! اسم من هم “نازی” است، چون هر کس من را میبیند مثل تو میگوید: عجب گنجشک نازی!»
خرگوش کوچولو با خوشحالی گفت: «من امروز برای اولین بار از لانهام که زیر همین زمین و چمنها است بیرونآمدهام تا با کمک پدر و مادرم یادبگیرم که چطور هویجها و علفهای خوشمزه را پیدا کنم؛ ولی فکر میکنم یک دوست خوب هم پیدا کردم!!»
گنجشککوچولو هم نگاهی به پدر و مادرش انداخت که از بالای درخت به او لبخند میزدند و مراقب او بودند؛ سپس با مهربانی گفت: «من هم امروز با کمک پدر و مادرم برای اولینبار کمی پروازکردن را یادگرفتم و هم یک دوست سفیدِ بامزه و پشمالو پیدا کردم!! » وبعد هر دو با هم خندیدند.
دوستان خوب / قصه ای برای کودکان و دوستان خوبی که قصه دوست دارند
به این ترتیب نازی کوچولو و خرگوش بامزه با هم دوست شدند! دو تا دوست خوب!
دوستان خوب / قصه ای برای کودکان و دوستان خوبی که قصه دوست دارند
به قلم سارا حسینپور، کارشناس ارشد ادبیات کودک و نوجوان