حوادث

آرزوی سیندرلا شدن باعث شد در نوجوانی بی آبرو شوم.

آرزوی سیندرلا شدن باعث شد در نوجوانی بی آبرو شوم.

آرزوی سیندرلا شدن باعث شد در نوجوانی بی آبرو شوم.

 پولدار بودن، زیبا بودن، بی همتا بودن و مورد توجه همه قرار گرفتن آرزوی دیرینه‌ام بود؛ اما چه فایده که هیچ امکاناتی برای رسیدن به این آرزوها نداشتم. همیشه فکر می‌کردم چه می‌شود من هم مانند سیندرلا ناگهان به یک شاهزاده تبدیل شوم و…

آرزوی سیندرلا شدن باعث شد در نوجوانی بی آبرو شوم.

من تنها چهارده سال دارم
دختر جوان در حالی‌که دستبند به دست داشت، گوشه کلانتری نشسته بود. نزدیکش رفتم و مطلع شدم او یک دختر فراری است که به همراه دو زن سابقه دار دستگیر شده است. وقتی از او خواستم از زندگی‌اش بگوید آه سردی کشید و گفت: به همراه خانواده‌ام در روستا زندگی می‌کردم. چهارده سال دارم و به علت مشکلات و عدم امکانات نتوانستم به مدرسه بروم. شش‌ماهه که بودم پدرم فوت  و مدتی بعد مادرم نیز ازدواج کرد. پدر بزرگ و زن عمویم از من نگهداری می‌کردند. از دوران کودکی همیشه آرزوهای بزرگی داشتم و در بازی‌های خود با هم‌سالانم خود را برتر از همه جلوه می‌دادم و همیشه نقش یک زن پولدار را که همه به او احترام می‌گذارند وبه همه دستور می‌دهد، بازی می‌کردم. پولداربودن، زیبا بودن، بی‌همتابودن و مورد توجه همه قرارگرفتن آرزوی دیرینه‌ام بود؛ اما چه فایده که هیچ امکاناتی برای رسیدن به این آرزوها نداشتم. همیشه فکر می‌کردم چه می‌شود من هم مانند سیندرلا ناگهان به یک شاهزاده تبدیل شوم. ساعت‌ها در این افکار فرو رفته و خیال‌بافی می‌کردم. درست یک‌ماه قبل بود  که سارا با این عنوان که شوهرش به شهرستان برای کار رفته و کسی را ندارد برای زندگی به روستای ما آمد.از همان روز اول جذب سارا شدم.

آرزوی سیندرلا شدن باعث شد در نوجوانی بی آبرو شوم.

او برایم یک جفت کفش زیبا خرید
حرف‌های خیلی قشنگی می‌زد و از همه مهم‌تر زیبا بود؛ حتی لباس‌های گران‌قیمتی هم به تن داشت. بیشتر دختران و زنان روستا از او خوششان نمی‌آمد؛ ولی من شیفته او شده بودم. او هم مرا خیلی دوست داشت. یک روز به من پیشنهاد داد تا به شهر برویم. می‌دانستم خانواده‌ام مخالفت می‌کنند؛ پس مخفیانه با او به شهر رفتم. چند ساعتی در شهر پرسه زدیم. او برایم یک جفت کفش زیبا خرید وبه من گفت این هم کفش‌های سیندرلا و خندید. من هم ناخواسته آهی کشیدم و گفتم: من کجا… سیندرلا… کجا…! بلافاصله گفت: خودت مقصری که برای زندگی‌ات تلاش نمی‌کنی. نشسته‌ای که از آسمان برایت شاهزاده‌ای نازل شود. باید خودت دست‌به کارشوی. پرسیدم: چگونه؟ گفت: مثل اینکه شانس با تویار است و خدا می‌خواهد که خوشبخت شوی. بیا باهم در شهر زندگی کنیم. من اینجا خانه و ماشین دارم. این طوری پدربزرگ و زن عمویت حرف‌هایشان را به تو تحمیل نمی‌کنند وازهمه مهم‌تر مجبور نیستی با پسر عمویت که دوستش نداری ازدواج کنی.بعداز ظهر به خانه برگشتیم و کفش‌هایم را در گوشه اتاق گذاشتم. هر وقت به اتاق می‌رفتم و آن کفش‌ها را می‌دیدم یاد حرف سارا می‌افتادم: «تو نشسته‌ای که خدا برایت از آسمان شاهزاده‌ای نازل کند.» از آن روز به بعد سارا بیشتر به منزلمان می‌آمد و تلاش می‌کرد که راضی‌ام کند تا به شهر برویم. بالاخره یک روز که زن عمویم به خاطر اینکه آن حمیرای همیشگی نیستم من را مورد شماتت قرار داد تصمیم خود را گرفتم، وسیله‌های خود را جمع وبا سارا فرار کردم.

آرزوی سیندرلا شدن باعث شد در نوجوانی بی آبرو شوم.

از خانه فرار کردم
شب بود که به شهر رسیدیم. سارا مرا به منزلش برد. چند روز اول زندگی با سارا بسیار لذت بخش بود. باهم به گشت و گذار می‌رفتیم. او زن‌ها و دخترهای شهری را به من نشان می‌داد؛ اما کم کم اوضاع تغییر کرد. چند روزی بود که یک مرد غریبه به منزل سارا می‌آمد و به او پول می‌داد. چند بار پرسیدم که این مرد کیست و اینجا چه‌کار دارد؟ ولی او گفت: برایش کار می‌کنم. یک روز آن مرد غریبه با یک پسر وارد منزل شد. سارا از من خواست تا با آن پسر صحبت کنم و در کنارش بنشینم؛ ولی من راضی نشدم.از آن پسر خوشم نمی‌آمد. وقتی به او نگاه می‌کردم ترس تمام وجودم را فرا می‌گرفت. آن روز بعد از اینکه مرد غریبه و پسر ناشناس رفتند سارا من را به شدت مورد سرزنش قرارداد وگفت: خیلی بی عرضه هستی. من دخترانی داشته‌ام که روز یک میلیون تومان برایم کار می‌کردند. با گفتن این جمله سارا انگار دنیا روی سرم خراب شد. تازه فهمیدم کار سارا چیست؟ همان موقع تصمیم به رفتن گرفتم.لباس‌هایم را برداشتم تا به روستای خودمان برگردم؛ اما سارا جلویم را گرفت و درب خانه را قفل کرد وبه من اجازه نداد از منزل بیرون بروم. دیگر مانند یک اسیر شده بودم و نمی‌توانستم بدون اجازه او جایی بروم تا اینکه گفت: بیا باهم به منزل خاله‌ام برویم تا روحیه‌ات عوض شود. در منزل خاله سارا بودیم که ناگهان مأمورین وارد منزل شدند و خاله او را که فروشنده مواد بود دستگیر و سارا که یک سابقه دار بود و من نمی‌دانستم و من را دستگیر کردند. حالا من مانده ا م ویک دنیا آرزوی برباد رفته. از سیندرلا شدن تنها کفش‌هایش برایم باقی ماند.

آرزوی سیندرلا شدن باعث شد در نوجوانی بی آبرو شوم.

یلدا توکلی – دفتر روزنامه نسل فردا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا