حوادث

عاقبت شاگرد اول کلاس چه بود؟

عاقبت شاگرد اول کلاس چه بود؟

از همان ابتدا وضعیت درسیم خوب بود و شاگرد اول بودم. آرزویم ادامه تحصیل دادن بود. میخواستم برای خودم و جامعه فردی مفید باشم.بعد از دیپلم کنکور دادم و با تلاش زیاد در رشته و دانشگاه مورد علاقه ام قبول شدم.

من برای ادامه تحصیل به شهر دیگری رفتم و خانواده ام من را بدرقه کردند.در دانشگاه سرگرم درس بودم و در خابگاه دانشجویی اقامت داشتم. در معاشرت با بچه های دانشگاه خیلی احتیاط میکردم و به حدود شرعی احترام میگذاشتم. هر کاری که زمینه گناه و ارتباط با نامحرم ایجاد میکرد را انجام نمیدادم. این رفتار من سبب شد بقیه دخترها مرا سرزنش کنند. آنها مرا مسخره میکردند. بعد از تمام شدن درسم از دانشگاه بیرون میرفتم که با جوان بسیار زیبا که خوشتیپ هم بود مواجه شدم طوری به من خیره شده بود که انگار مرا میشناخت.

بدون توجه به او راهم را رفتم او پشت سر من می آمد و به من میگفت بخدا عاشقتم و خیلی وقت است به تو فکر میکنم. من شیفته اخلاقت هستم. من به سرعت حرکت میکردم و عرق کرده بودم هیچوقت با چنین موضوعی مواجه نشده بودم. با ترس و لرز خودم را به خابگاه رساندم  و کل شب را به موضوع فکر کردم.

روز بعدی پس از خارج شدن از دانشگاه باز او را دیدم درحالی که لبخند میزد. دوباره همان جملات قبلی را تکرار کرد. دوباره توجه نکردم و به خابگاه میرفتم اما ولم نمیکرد و نامه ای به طرفم پرت کرد و گفت به امید دیدار و رفت. نمیدانستم نامه را بردارم یا نه. نامه را برداشتم. نامه پر از مطالب عاشقانه بود  و از رفتار نسنجیده معذرت خواسته بود. من نامه را پاره کردم.
گوشی همراهم زنگ خورد خودش بود به من گفت نامه را خواندم یا نه من نمیدانستم شماره من را از کجا آورده است. من هم با او تند حرف زدم و گفتم اگر به کارش ادامه دهد به خانواده ام میگویم تا با او برخورد کنند. یک ساعت بعد تماس گرفت و قسم خورد نامش بیژن و قصدش ازدواج است. او گفت تنها  بازمانده یک خانواده پولدار است و گفت مرا به تمام آرزوهایم میرساند.

قلبم نرم شد و سخن گفتن با او را شروع کردم. همیشه منتظر تماسش بودم. زمان برایم به سختی میگذشت و بدون او لحظاتم جهنم بود. یک روز از دانشگاه بیرون می آمدم که بیژن را دیدم خیلی خوشحال شدم سوار ماشین شدیم تا دوری بزنیم. من عاشقش شده بودم. شب هنگام بیژن بعد از گردش طولانی به خانه ای برد. کسی در خانه نبود. آنقدر مست جمال بیژن بودم که چیزی متوجه نشدم . وقتی به خودم آمدم دیدم عفتم قربانی هوسرانی بیژن شده است. من فریاد زدم گفتم با من چکار کردی و او گفت در آینده نزدیکی با تو ازدواج میکنم. وقتی به خابگاه رسیدم خیلی گریه کردم و روحیه ام را از دست دادم. دانشگاه را نیمه کاره تمام کردم و به شهرمان رفتم. اعضای خانواده هیج چیز نمیدانستند و من دلیل واهی برای نیمه کاره رها کردن دانشگاه می آوردم. بالاخره قانع شدند. اما نگران بودند. روزی بیژن زنگ زد . کفت باید ببینمت. فکر کردم دنبال مقدمات خواستگاری است خوشحال شدم. به دیدار بیژن رفتم. در اولین دقیقه به من گفت به ازدواج فکر نکن. تو بدون هیچ شرطی باید با شرایطی که دارم با من زندگی کنی. من هم سیلی محکمی به او زدم و به او گفتم خیلی رذلی. در حال بیرون آمدن از ماشینش بودم که یک سی دی نشان داد و گفت با این نابودت میکنم. منم با داد گفتم ای پست فطرت. من هم برای حفظ آبرو تسلیمش شدم. بیژن مرا به مراسم پر از لهو و لعب میبرد و از طریق من پول زیادی دزیافت میکرد. خانواده ام از هیچ چیز خبر نداشتند هرزه شده ام. بیژن به قولش وفا نکرد و سی دی دست پسرعمویم افتاد. قصه رسوایی من در سراسر شهر نزد همه پیچید.
از خانه بیژن فرار کردم و از دیدها مخفی شدم. متوجه شدم خانواده ام به دلیل رسوایی من به مکان دیگری رفته اند. خواستم از بیژن انتقام بگیرم. برای همین وقتی مست بودم چاقو را در قلبش فرو بردم و به زندگیش خاتمه بخشیدم تا انتقام پاکدامنی خودم و دخترانی که عفتشان را به خاطر او از دست داده بودند بگیرند.

بعد از کشتن بیژن طولی نکشید که به زندان رفتم. در زندان فهمیدم پدرم به خاطر شوک شدید فوت کرده و مادرم هم خودکشی کرد. من قاتل والدینم بودم که به نصیحتهایشان گوش ندادم. داستان من عبرتی برای همگان است و امیدوارم کسی در این راه شوم قدم نگذارد.

عاقبت شوم شاگرد اول کلاس

همچنین بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا